نجات زندگی یک فرد ، دوستی با کایل

داستان شماره ۶٧ : نجات زندگی یک فرد ، دوستی با کایل

گاهی یک رفتار ساده، می تواند زندگی کسی را دگرگون کند. این داستان پندآموز را بخوانید

یه روز که سال اول دبیرستان درس می خوندم، یکی از بچه های مدرسه رو دیدم که داشت قدم زنان می رفت خونه. به نظرم همه کتاباش رو همراهش داشت. با خودم فکر کردم که چرا باید کسی شب شنبه همه کتاب هاشو ببره خونه؟! باید واقعا آدم خرخونی باشه. من که برنامه کاملی برای تعطیلات آخر هفته داشتم - یه مهمونی و فردا بعد از ظهرش هم فوتبال با دوستام- شونه هامو بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که راه می رفتم، دیدم یه دسته از بچه ها به طرف اون دویدند. باهاش برخورد کردند و با یه ضربه کتاباشو از زیر بغلش بیرون انداختند و با یه پشت پا خودش رو هم ولو کردن وسط گِل و شل. عینکش هم پرت شد و چند متر اون طرف تر افتاد تو چمن ها. دلم به حالش سوخت. در حالی که داشت کورمال کورمال دنبال عینکش می گشت به طرفش رفتم، دیدم اشک تو چشماش حلقه زده. عینکش رو بهش دادم و گفتم:
اون بچه ها یه مشت عوضی هستن. باید ادب بشن.
نگاهی به من کرد و گفت: ممنون!
لبخند عمیقی رو چهره اش بود. از اون لبخند ها که حاکی از تشکر واقعی هستن. کمکش کردم کتاباشو جمع کنه و ازش پرسیدم که خونشون کجاست. معلوم شد نزدیک خونه ما زندگی می کنه. ازش پرسیدم پس چرا تا به حال همدیگر رو ندیدیم. گفت که تا سال قبل می رفت مدرسه خصوصی. من هم که تا اون موقع اصلا با شاگرد های مدارس خصوصی نمی پریدم. تا خونه با هم قدم زدیم. من کتاباشو براش بردم. اتفاقا بچه خیلی خوبی بنظرم اومد. ازش پرسیدم که می خواد شنبه با من و دوستام فوتبال بازی کنه؟ گفت: آره .
تمام آخر هفته رو باهاش بودم و هر چه کایل رو بیشتر می شناختم بیشتر ازش خوشم می اومد. دوستام هم همین احساس رو نسبت بهش داشتن. صیح دوشنبه رسید و دوباره کایل با انبوه کتاباش پیدا شد. جلوش رو گرفتم و گفتم:
لعنتی! تو با حمل هر روزه این کتابا، حسابی گردن کلفت میشی ها!
خنده ای کرد و نصف کتابا رو داد دست من.
*****
طی چهارسال بعدی من و کایل بهترین دوستای هم شدیم. وقتی جدی بودیم، راجع به دانشگاه فکر می کردیم. کایل تصمیم داشت بره دانشگاه جورج تاون ، منم می خواستم برم دانشگاه دوک . می دونستم که دوستی ما برای همیشه ادامه داره و مشکلی با لبخند ها نخواهیم داشت. اون قرار بود دکتر بشه و منم با استفاده از یه بورس ورزشی قرار بود برم دنبال بازرگانی.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

دیروز یک خاطره بود، حسرتش را نخور. فردا یک راز است، برایش برنامه ریزی کن، اما نگران نباش. ولی امروز یک هدیه است، پس قدرش را بدان.

thin-seperator.png

در روز جشن فارغ التحصیلی، شاگرد اول کلاس باید سخنرانی می کرد. کایل شاگرد اول کلاس ما بود. من همیشه در باره اینکه اون یه خرخونه سر به سرش می گذاشتم. اون باید برای جشن فارغ التحصیلی یه سخنرانی آماده می کرد. خیلی خوشحال بودم که من نباید می رفتم اون بالا و حرف می زدم. روز جشن فارغ التحصیلی کایل رو دیدم. خیلی خوش تیپ شده بود. اون یکی از همکلاسی هایی بود که واقعا تو دوران تحصیل خودشو پیدا کرده بود. حسابی آب زیر پوستش رفته بود و با عینک، خیلی خوش تیپ شده بود. گاهی بهش حسودیم می شد. امروز یکی از اون روزا بود. متوجه شدم از اینکه قراره سخنرانی کنه، عصبی شده. زدم پشتش و گفتم:
آهای بزرگ مرد! همه چی عالی پیش خواهد رفت .
نگاهی به من کرد؛ یکی از همون نگاه های حاکی از قدرشناسی؛ و لبخندی زد و گفت: ممنون .
*****
سینه اش رو صاف کرد و شروع کرد به سخنرانی:
روز فارغ التحصیلی وقت تشکر از کسانی است که شما را در پیمودن این راه دشوار در طی این چند سال یاری کرده اند. والدین، خواهر و برادر، شاید یک مربی... ولی بیش از همه ، دوستانتان. من امروز اینجا هستم که به شما بگویم دوست کسی بودن بهترین هدیه ای است که می توانید به او بدهید. می خواهم داستانی را برایتان تعریف کنم.
در کمال ناباوری نگاهش می کردم. اون داستان روز اولی را که با هم آشنا شدیم، تعریف کرد. اون گفت که تصمیم داشت دراون آخر هفته خودکشی کنه! تعریف کرد که چطور کمدش رو تر و تمیز کرده بود تا بعدا مادرش مجبور به تمیز کردن آن نشه و اینکه همه وسایلش را از مدرسه جمع کرده بود تا به خونه ببره. نگاهی جدی به من انداخت، لبخند کوچکی زد و بعد ادامه داد:
خوشبختانه من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از ارتکاب به این اشتباه نابخشودنی نجات داد.
صدای نفس های جمعیت رو می شنیدم که از شنیدن داستان درماندگی اون دورانش، در سینه ها حبس می شد و پدر و مادرش رو دیدم که با لبخندی تشکر آمیز منو نگاه می کنند. هرگز پیش از آن لحظه، عمق ماجرا را درک نکرده بودم.
*****
هرگز قدرت تاثیر اعمال خود را کم تلقی نکنید. شما قادرید با یک رفتار ساده، زندگی کسی را دگرگون کنید. یا در جهت خیر، یا در جهت شر. خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به نحوی بر هم تاثیر بگذاریم. خدا را در دیگران جستجو کنید.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۱
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
قدرت بیان و خرید از روزنامه فروشی که پول خرد نداشت
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی