بزرگمهر وزیر دانای انوشیروان هر روز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان می گفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی.
شبی انوشیروان به سرداران نظامی اش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و ناشناس سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به دربار پادشاه بیاید لباس هایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند.
عشق نور است که هرچه را در مسیرش قرار بگیرد - از جمله قلب ها را - از خود روشن می سازد.
فردا صبح زود وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس دیگری پوشید و برگشت و بنابراین آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید و دلیل دیرآمدنش را توضیح داد.
پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمی گفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار می شدم و به درگاه پادشاه می آمدم، من کامرواتر بودم!
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.