تعداد داستان های سایت


سایت پندآموز سرشار از داستانهای کوتاه
و پند آموز


هم اکنون ٧٧٢ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۲/۰۳/۱۶
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان حضرت سلیمان و تلاش مورچه برای جابجا کردن کوه
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی

داستان پیرمرد غنی آبادی

روزی به بهانه بهار، دل های شادان و خرم جوانی را گرفتیم و عازم صحرا شدیم. سفره را در چمنزار گستردیم و به خوردن غذاهای خوش پرداختیم. در این حین پیرمردی سر رسید و خاطرمان را از یافتن موضوع جدیدی برای شوخی و خنده لبریز کرد.
یکی گفت: پیرمرد طاعات شما قبول، شنیدیم که این ماه را پیشواز رمضان رفته اید.
دیگری گفت: اگر روزه هم نبودی نمی توانستی با ما روی زمین غذا بخوری، خط تای شلوارت خراب می شد!
القصه! از این شوخی های نیش دار که از دل بی زهر جوانان بر می آید، هرچه توانستیم در جانش فرو کردیم. هنوز ترکشمان از تیرهای نیش دار خالی نشده بود که گفت: چرا اینجا نشسته اید؟چرا به دِه ما نیامدید؟
پرسیدیم: دِه شما کجاست؟
گفت: من ساکن غنی آبادم. باغ های مرا در این حوالی هیچ کس ندارد، هزار میش و گوسفند دارم، بیایید... بیایید، مهمان منید...!
با این حرف، چیزی نگذشت که معنی نگاه ها و آهنگ صداهایمان تغییر یافت. گفتیم پس بفرمایید... بفرمایید با ما ناهار بخورید!
پیرمرد هم نشست و پس از آن که خوراک مفصلی خورد، گفت: فرزندان من! همه را صاحب غنی آباد تصور کنید و با همه مهربان و خوش رفتار باشید. اما به خدا قسم من از مال دنیا جز این لباس ژنده، هیچ ندارم!

عدالت شاه عباس صفوی شکایت زنی که در معرض آزار قرار گرفته بود

داستانی از سفرنامه ژرژ منوارینگ در دوره شاه عباس صفوی
روزی در کاخ شاهی در یکی از جشن ها حاضر بودم. جمعیت زیادی گرد هم آمده بودند. چون از نشستن روی زمین خسته شدم، برخاستم و به سوی درب کاخ رفتم. ناگهان زنِ زیبایی به سوی من دوید و چنان فریاد زد که مرا حیران نمود!
سپس نزد من آمد و بازویم را گرفت. از او پرسیدم که از چه می ترسد؟
گفت: که یکی از ملازمان شاه در حق من خیال بد داشت.
در همین لحظه شاه عباس به طرف ما آمد. زیرا او عادت دارد که ناگهان تنها از مجلس بیرون می رود و امر می کند که کسی با وی همراه نشود.
شاه از آن زن پرسید که چرا فریاد کردی؟
زن گفت: یکی از نوکران شما به من دست درازی کرد، درحالی که نوکر دیگری آنجا بود و صحنه را دید اما به داد من نرسید!
شاه پرسید: آن دو کجا هستند؟
زن پاسخ داد که در بیرون از درب کاخ ایستاده اند.
شاه دست زن را گرفت و به سوی در رفت. در همان حال آن دو مرد از در داخل شدند.
زن به شاه اشاره کرد و گفت این یکی به من دست درازی کرد و آن دیگری با او همراه بود.
شاه عباس فریاد زد و جمعی از ملازمان و سرداران پیش دویدند. سپس از زن خواست تا بار دیگر تفصیل واقعه را بیان نماید.
شکایت زن که به پایان رسید و پاسخی از آن دو نفر شنیده نشد، شاه عباس فرمان داد دو انگشت مردی را که ایستاده و به داد زن نرسیده بود بریدند. او پس از مجازات، پای شاه را بوسید و دوان دوان دور شد!
سپس شاه فرمان داد زبان، پلک های چشم، لب ها و بینی آن جوانی که به زن دست درازی کرده بود را بریدند. شاه و آن بانو و بسیاری دیگر از اطرافیان نظاره گر این صحنه ها بودند. در حالی که آن جوان از درد به خود می پیچید شاه فریاد می زد و دشنام می داد و می گفت: حرامزاده نمک نشناس، خانه ی مرا فاحشه خانه تصور نموده ای و میهمانان مرا فاحشه و مرا دیوث و قلتبان! احمقِ بی سر و پا، حتی در دور افتاده ترین ولایات قلمرو من هم کسی جرات دست درازی به زنان را ندارد اما تو چنان جسور شده ای که در خانه من بانویی را مورد بی حرمتی قرار می دهی! تو را مجازات می نمایم تا دیگران بدانند که در کشور من نمی توان به کسی دست درازی نمود!
سپس شاه عباس دستور داد پی عصب هر دو پای جوان گنهکار را بریدند. در همین هنگام پدر جوان پیش آمد و از شاه درخواست نمود که از تقصیرات پسرش بگذرد و اجازه دهد تا او را با خود ببرد.
شاه عباس گفت: بگذار همینجا از گرسنگی بمیرد. هرکس که به او نزدیک شود به همین مجازات دچار خواهد شد!
--------
پی نوشت: بررسی درستی داستان بر عهده سایت پندآموز نیست.

حکایت پندآموز نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار؟

روزى زنبور و مار سر قدرت خودشان باهم بجث می کردند. مار می گفت: آدم ها از ترس ظاهر ترسناک من می میرند، نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمى کرد. مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان را نیش مى زنم و پنهان می شوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن.
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش کرد و زهر را تخلیه نمود. و بعد مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از مدتی خوب شد.
روزی دیگر که باز چوپان، همان جا مشغول استراحت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خود نمایى کرد.
چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت!
او به خاطر وحشت از مار، و از اینکه زهر مار کشنده است، دیگر کاری برای تخلیه زهر انجام نداد و ضمادى هم استفاده نکرد و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار -و در واقع با نیش زنبور- مرد!
------------
پی نوشت : بسیاری از بیمارى ها و مشکلات این چنین هستند و آدم ها فقط به خاطر ترس از آنها، نابود می شوند. بنابراین همه چىز به برداشت ما از زندگى و شرایطى که در آن هستیم بر می گردد. شاید بهتر این است که به همه اتفاقات با دید مثبت نگاه کنیم و بدانیم که ما توانایی حل مسائل و رفع همه مشکلات زندگی را داریم. مبادا که تلقین ها زندگی هایمان را نابود سازد.





طاووس

داستان های سایت پندآموز

داستانهای سایت از منابع مختلف جمع آوری و در سایت پندآموز منتشر می شوند. بسیاری از داستانها از طریق خوانندگان، ارسال شده است. به دلیل آنگه منابع این گونه داستانها از طریق گردآوری کنندگان معلوم نگردیده، لذا اکثر داستانها، بدون ذکر منبع در سایت آورده شده اند. ماخذ داستانهایی که منابع آنها معلوم و قطعی است در ذیل هر داستان آمده است. همه عکس های سایت تزئینی است.

داستانهای سایت پندآموز را برای خانواده خود بازگو نمایید. آدرس سایت پند آموز را به دوستان و آشنایان خود بدهید تا در گسترش مطالب حکیمانه و پندهای اخلاقی، سهیم باشید.




ادامه آخرین داستان های سایت پند آموز

امام رضا(ع) را رها کرده، می‌خواهی نزد فلان عالم بروی؟

داستان کسی که با توسل به امام رضا(ع) سلامتی خود را باز یافت

زندگی شریکی پیرمرد و پیرزن (طنز)

گاهی باید با زندگی شوخی کرد! داستان طنزی از یک زن و شوهر پیرزن و پیرمرد در رستوران

بطری قرص های دارو و زوجی که عاشق هم بودند

داستانی که می گوید اتفاقات گذشته برگشت پذیر نیست پس زندگی تان را به خاطر آنها تلخ نکنید

داستان حمال بازار اصفهان، میرزا حسین کشیکچی مشهور به هالو

داستان یک باربر و نگهبان ساده بازار اصفهان که به مقامات عالی رسیده بود

پروانه
داستان جناب حمال تبریزی

داستان واقعی افسانه گونه از باربر تبریزی که نامش جاودانه شد

داستان پائولو کوئلیو شغل نویسندگی یا رویای مهندسی پدر و مادر

داستان پندآموز که می گوید، توجه به علائق و استعداد فرزندان، باعث موفقیت آنها می شود

داستان فردوسی و سلطان محمود غزنوی و پاداش سکه طلا

داستان گردآوری شاهنامه و نظم آن و نیز افسانه پاداش سلطان محمود غزنوی به فردوسی

داستان تئوری انفجار ابله ها (Explosion Of Idiots)

وقتی آدم های ابله در سیستمی به کار گمارده شوند به مرور سیستم با فساد آنها متلاشی می گردد