عکس نقاشی پرتره از چهره دکتر محمدحسین پاپلی یزدی استاد ایرانی، نویسنده، محقق و جغرافی دان به همراه تصویر روی جلد کتاب شازده حمام که وقایع تاریخی و خاطرات ایشان در دهه های 40 و 50 شمسی است

داستان شماره ٨٣٨ : داستان حمالی که با گدایی به ثروت رسید از کتاب شازده حمام اثر دکتر پاپلی

داستانی تلخ از گداپروری در فرهنگ ما و اینکه با کمک به گدایان حرفه ایی، کار نکردن و تنبلی را ترویج می کنیم

15-14 نفر بچه های یزد بودیم که می خواستیم کنکور بدهیم. قرار شده بود با هم مسافرت کنیم. روزی که در مشهد کنکور دادیم شب به کوهسنگی رفتیم. کوهسنگی یکی از تفرجگاههای مشهد بود و هنوز هم هست. در سال 1346 در آنجا چند تا قهوه خانه بود که دیزی و کباب کوبیده می دادند. ما بچه ها روی دو تا تخت نشستیم و کباب کوبیده سفارش دادیم.
مردی در آنجا سرمیزها می آمد و گدایی می کرد. من خوب نگاهش کردم، دیدم اصغر، حمال گاراژ اتو تاج یزد است. 5-4 سالی بود او را ندیده بودم. البته گدای تر و تمیزی بود. لهجه اش یزدی بود، ولی وقتی بچه ها پرسیدند: یزدی هستی؟ گفت: نه!
بچه ها بفرما گفتند و او هم بی هیچ تعارفی دیگر نشست و با ما شام خورد.
آن شب گذشت. من و چند نفر از بچه های آن گروه در دانشگاه مشهد قبول شدیم. چند ماه بعد اصغر را جلو دانشکده ادبیات دیدم که گدایی می کرد. با او سلام و احوالپرسی کردم و گفتم: آدم یزدی گدایی نمی کند.
گفت: یزدی نیستم!
گفتم: اسمت اصغر است سه تا برادر هستید. حمال گاراژ اتوتاج بودی و دو برادرت در گاراژ عبدالوهاب قمی حمال هستند.
گفت: تو کی هستی؟
خودم را معرفی کردم.
گفت: حالا پس دو تومان به من بده!
آن موقع به گدا یک ریال و دو ریال می دادند. دو تومان به او دادم و گفتم یک روز بیا با هم حرف بزنیم.
5-4 ماه بعد او را جلو بیمارستان شاه رضا (امام رضا بعد از انقلاب) مشهد دیدم گدایی می کرد. سلام و حال و احوال کردیم. کمی از ظهر گذشته بود. پرسیدم: ناهار خوردی؟
گفت: نه.
او را دعوت کردم که در قهوه خانه دور فلکه بیمارستان شاه رضا دیزی بخوریم.
کم کم با اصغر رفیق شدم. بالاخره بعد از چهار پنج بار که همدیگر را دیدیم اصغر سرگذشتش را تعریف کرد:

سرگذشت اصغر حمال گاراژ اتو تاج یزد
گفت: من حمال گاراژ اتو تاج یزد بودم. هر سال شهریور ماه 15 روز دست زن و بچه هایم را می گرفتم و برای زیارت به مشهد می آمدم. برای این که خرج مسافرت در آید دو سه عدل جارو و بادبزن بافقی می خریدم و با خودم به مشهد می آوردم.
روزها زنم، بچه ها را برمی داشت و به حرم می رفت. آن زمان 6 تا بچه داشتم که یکی را عروس کرده بودم و یکی هم در سن 18 سالگی خودش حمال گاراژ شده بود. من هم دور بست (فلکه قدیم امام رضا(ع)) جاروها و بادبزن ها را می فروختم و خرجم را در می آوردم. یک شب که جاروها و بادبزن هایم تمام شده بود، ولی هنوز زن و بچه هایم از حرم نیامده بودند که به مسافرخانه برگردیم، خسته بودم و خوابم گرفته بود. سرم را روی زانوهایم گذاشتم که چرتی بزنم.
یک مرتبه یکی پنج ریالی جلو رویم انداخت!
هیچ نگفتم. چند دقیقه بعد یک آدم دیگر یک دوریالی جلو رویم انداخت. بالاخره ظرف نیم ساعت که زنم دیر آمد مردم چهار، پنج تومان پول جلو رویم ریختند.
از زیر چشم دیدم که زن و بچه هایم دارند می آیند. پولها را جمع کردم و بلند شدم. به زنم گفتم تو به مسافرخانه برو من کار دارم، یکی دو ساعت دیگر می آیم.
زنم رفت و من صد متر دورتر در یک جای مناسب نشستم، سرم را روی زانویم گذاشتم به طوری که صورتم پیدا نبود. حدود دو ساعت آنجا نشستم. نزدیک ده تومان گیرم آمد. دیدم عجب کاری است بی هیچ زحمتی ظرف دو ساعت به اندازه حمالی یک ماشین باری ده تن پول گیرم آمد! آخر پشت گذاشتن عدل های 120-100 کیلویی و بالا بردن از پله های ماشین باری کار ساده ای نیست.
15 روز مسافرت آن سال تمام شد. به زنم گفتم من در مشهد کاری پیدا کرده ام و به یزد نمی رویم، زنم هم خوشحال شد که در مشهد کنار حرم امام رضا (ع) می مانیم. دو تا اتاق اجاره کردیم و ساکن مشهد شدیم. روزها دور بست سرم را می گذاشتم روی زانویم روزی 50-40 تومان کاسب بودم.
زمستان شد هوای مشهد هم سرد شد. مسافر و زوار هم کم شده بود و نشستن روی زمین هم کار مشکلی بود، بنابراین من هم راه افتادم و گدایی کردم. کم کم با محلات مشهد آشنا شدم. متوجه شدم که مردم محله سعدآباد، احمد آباد، کوی دکترا، اطراف دانشگاه و جلوی بیمارستان ها خوب پول می دهند.
حالا 5 سال است در مشهد کار می کنم، وضعیت خوب است! ظرف این مدت در مشهد خانه خریدم. وقتی حمال گاراژ اتوتاج بودم یک دخترم را در سن 15 سالگی عروس کردم، کلا حدود 140 تومان (1400 ریال) توانستم جور کنم و برایش جهیزیه بخرم؛ حالا زنم؛ برای دختر دیگرم که می خواهد عروس بشود؛ نزدیک 300 هزار تومان جهیزیه تهیه کرده است.
البته زنم هم معامله می کند. زن حسابگری است، طوری معامله می کند که جهیزیه دخترش مجانی تمام می شود! از یک وسیله چند تا می خرد و طوری آن ها را به همسایه ها و غریبه ها می فروشد که یکی برایش مجانی می افتد!

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

وقتی یک در برات بسته میشه، یک پنجره باز میشه! روی در بسته تمرکز نکن، ولی به دنبال پنجره ات باش

thin-seperator.png

بالاخره هر چند ماه یک بار اصغر را می دیدم. 5-4 سالی گذشت و من لیسانسم را گرفتم و سربازی را در دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد گذراندم. روزی به گاراژ اتفاق یزدی ها رفتم دیدم اصغر آنجاست، یک شال سبز هم به دور سرش بسته است.
پرسیدم: اصغر از کی سید شدی؟
گفت: سید بودم.
گفتم: اصغر برادرهایت که سید نیستند.
گفت: آدم وقتی مشهد می آید، سید هم می شود!
پرسیدم: کار و کاسبی چطور است؟
گفت: بد نیست.
داشتم با اصغر صحبت می کردم که دیدم یکی از صاحب ماشین ها آمد رو کرد به اصغر؛ که حالا سید اصغر شده بود؛ و گفت: من هزاری 30 تومان بیشتر نمی دهم.
اصغر گفت: سی و پنج تومان.
بالاخره با هزاری سی و دو تومان به توافق رسیدند.
اصغر گفت: چکش را بده!
فهمیدم که آن صاحب ماشین دارد از اصغر پول نزول می کند.
*****
سال 1354 باز اصغر را دیدم. پرسیدم: چه خبر؟
گفت: هفته دیگر پسرم را داماد می کنم.
آدرس داد. گفت به عروسی بیا.
هفته دیگر سر شب به کوچه زردی مشهد رفتم. دیدم جلو خانه ای چراغان است. فهمیدم عروسی آنجاست. اصغر تر و تمیز و با کت و شلوار و کراوات، دم در خانه ایستاده بود و به میهمانان تعارف می کرد.
من هم داخل حیاط خانه شدم. خانه شامل حدود 500 متر حیاط بود و ساختمان خوبی هم داشت. عروسی با شام مفصل، برگزار شد. دو خانه آن طرف تر هم عروسی زنانه بود. آن خانه هم مال اصغر بود.
*****
من از سال 1355 جهت ادامه تحصیل به پاریس رفتم و بیش از ده سال، اصغر را ندیدم . فکر کنم سال 1365 بود که یک روز رفته بودم گاراژ اتفاق یزدی ها از مرحوم حسین آقا میر جلیلی کارمند گاراژ اتفاق یزدیها پرسیدم: راستی این اصغر کجاست؟
حسین آقا میرجلیلی گفت: می دانم که وضع مالیش خیلی خوب است. چون در مشهد پول نزول می داد. اوایل انقلاب عده ای می خواستند اذیتش کنند، او هم به تهران رفت. حالا کجاست؟ نمی دانم!
*****
سال 1369 می خواستم به خارج از کشور بروم. باید هزار دلار به طور آزاد می خریدم. به خیابان فردوسی تهران؛ بالاتر از چهار راه استانبول رفتم که دلار بخرم. یک مرتبه توی یک مغازه صرافی دیدم که اصغر نشسته است!
وارد شدم و حال و احوال کردیم. پسرش؛ همان که در مشهد داماد شد؛ هم پشت گیشه نشسته بود. فهمیدم حاج سید اصغر صرافی راه انداخته است! به حکم رفاقت قدیم دلار را 12 ریال ارزانتر از فی با من حساب کرد و گفت: ناهار میهمان من باشید. قرار ناهار به وقتی دیگری موکول شد.
بعدا یکی دو بار به من کار کوچکی سفارش کرد که در مشهد برایش انجام دهم. چند بار هم در تهران اصغر و پسرش آقا رضا را دیدم.
سال 1373 یک شب مرا به منزلش برای شام دعوت کرد. زنش سکینه، نامش حاجی مریم خانم شده بود. پسر سومش تازه ازدواج کرده بود. عروس تازه اش هم آنجا بود. اصغر گفت که سه پسر و یک دخترش ازدواج کرده اند. گفت که عروسم از ماجراهای قبلی ما هیچ خبر ندارد، صحبتی نشود! خانه شیک و قشنگ چهار طبقه ایی در عباس آباد تهران داشت.
خودش طبقه همکف زندگی می کرد و حیاط نسبتاً بزرگی هم در اختیارش بود. بچه هایش هم در طبقات دیگر زندگی می کردند.
روزی از حاج سید اصغر پرسیدم: زندگی ات را مدیون چه کسی هستی؟
گفت : مدیون آن آدم خدا بیامرزی هستم که اولین 5 ریالی را در آن شب در مشهد جلوی روی من انداخت و مرا از حمالی نجام داد!
*****
سال 1383 برای خرید مقدار ارز به صرافی حاج سید اصغر مراجعه کردم پسرش رضا در مغازه بود. او پس از حال و احوال گفت: در خارج هم شعبه داریم در دبی، لندن، مونیخ، هامبورگ، پاریس، لوس آنجلس و شیگاگو. اگر در این شهرها کاری داشتی به شعب ما مراجعه کن.
از رضا پرسیدم: حاجی کجاست؟
گفت: پدرم کمی مریض احوال بود به لندن رفته تا هم به بچه ها سربزند و هم به حساب کتابها رسیدگی کند و هم دکتر برود و درمان کند.
*****
سال 1387 به صرافی حاج سید اصغر رفتم. طبقه بالای مغازه اش را خریده بود و مبلمان مفصلی کرده بود و در کنار کارهای صرافی، معاملات دیگر هم می کرد. به منشی گفتم: می خواهم حاج اصغر آقا را ببینم.
از من پرسید: وقتی قبلی گرفته اید؟
گفتم: به حاج اصغر بگویید که دکتر پاپلی است.
خود حاج اصغر آمد و مرا داخل دفترش برد.
در ضمن صحبت پرسیدم: حاجی چند سال داری؟
گفت: 76 سال.
سر صحبت را باز کردیم. پرسیدم: از رفقای قدیم یزدی ات خبر داری؟
گفت: تقریباً همه اشان مرده اند.
حتی آن ها که 16-15 سال از من کوچکتر بودند، مرده اند. برادرهایم هم جز جوادمان؛ که بیست سال از من جوانتر است؛ بقیه مرده اند.
گفتم: جواد چه می کند؟
گفت: سال ها است حمالی را رها کرده و با یکی شریک شده و در یزد دفتر املاک دارد و وضعش خیلی خوب است.
*****
راستی اگر حاج اصغر گدایی پیشه نکرده بود، در سن 76 سالگی سالم و سرحال توی دفتر صرافیش روزانه صدها هزار دلار را جابجا می کرد؟ و در چند تا کشور نمایندگی داشت؟ یا او هم مثل حسن مقدس ، عباس حمال، رجب، محمود حمال در سن 60-50 سالگی مرده بود؟
-------------
پی نوشت:
شازده حمام نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشه ای از اوضاع اجتماعی ایران در دهه های 30 و 40 شمسی را بیان کرده است.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


برچسب داستان: خاطره ها و دل نوشته ها

داستانهای مرتبط پیشنهادی :

(انتخاب و پیشنهاد داستان های مرتبط، به صورت خودکار از طرف سامانه انجام می شود)
داستان ملانصرالدین و مرد فقیر، گداپروری ممنوع

نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : دوشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۰
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
نگذار زنجیره عشق به تو ختم بشه (برگشت فوری نیکی)
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی