گویند چون حکیم ابوالقاسم فردوسی به طرف غزنین رهسپار بود هنگام ورود به غزنین به باغی فرود آمد که سه نفر از شعرای دربار غزنوی یعنی عنصری و عسجدی و فرخی در آنجا به گفتگو و استراحت پرداخته بودند. فردوسی به سمت آنان رفت تا موقعیت شهر را از ایشان جویا شود
چون فردوسی ملبس به لباس کهنه و مندرس و فرسوده بود ایشان به تصور اینکه شخص ناشناس آدم بی سوادی است و مزاحم ایشان خواهد بود تصمیم گرفتند به او بفهمانند که ما از طبقه شعرا هستیم و با زبان شعر با هم سخن می گوئیم و او هم اگر شعر می داند بنشیند وگرنه راه خود پیش بگیرد و برود.
این پیشنهاد را به فردوسی ارائه کردند. حکیم در جواب گفت شما شعرتان را بگوئید و چون نوبت به من رسید توانستم جواب می گویم و اگر نتوانستم رفع زحمت می کنم.
آیا می دانید کوکاکولا در سال اول فقط 25 بطری نوشابه فروخت؟ به جای دلسرد شدن تلاش کنید.
پس قرار شد چهار نفری یک رباعی بسازند:
نخست عنصری گفت: چون عارض تو ماه نباشد روشن
عسجدی ادامه داد: مانند رخت گل نبود در گلشن
فرخی اضافه کرد: مژگانت همی گذر کند از جوشن
نوبت به فردوسی رسید با صدای رسا فرمود: مانند سنان گیو در جنگ پشن
که هر سه شاعر از جواب حکیم فردوسی به حیرت افتادند و بحث شروع شد.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.