عکس نقاشی کارتونی از داستان لباس نامرئی پادشاه که پادشاه نسبتا لخت در جلو جمعیت و مردم و درباریان به دنبال پادشاه در حال حرکت هستند. در تصویر سایبانی بر بالای سر امپراتور قرار دارد

داستان شماره ٧۵٠ : داستان لباس جدید پادشاه یا لباس نامرئی امپراتور

بیان حقیقت نیازمند صداقت است نه تجربه و خردمندی، گاهی ممکن است تجربه مهلک باشد! بخوانید

داستانی از هانس کریستین آندرسن (Hans Christian Andersen)
در زمان های خیلی خیلی دور، پادشاهی بود که دلش می خواست همیشه لباس های خوب بپوشد. خیاط های مخصوص شاه، هر روز یک لباس تازه برای او می دوختند. روزی رسید که خیاط های او دیگر نتوانستند لباسی با شکل تازه برایش بدوزند. پادشاه خودخواه، عصبانی شد و فریاد زد: من قبلا این لباس را پوشیده ام! مگر نمی دانید که من هیچ وقت یک لباس را دوبار نمی پوشم.
خدمتکارهای شاه، خبر مهمی را در همه جای آن سرزمین پخش کردند: هر کس بتواند یک دست لباس جدید برای جناب پادشاه بدوزد، جایزه بزرگی خواهد گرفت.
تمام خیاط های آن سرزمین به جنب و جوش افتادند. آنها سعی کردند که لباس تازه ای برای شاه بدوزند اما هیچ لباسی شاه را راضی نکرد. شاه از خود راضی نمی توانست قبول کند که بدنش چاق و زشت است.
یک روز دو نفر آدم حقه باز به قصر شاه آمدند و گفتند جناب شاه، ما از راه خیلی دوری به اینجا آمده ایم تا شما را راضی کنیم. ما بافنده هایی هستیم که کار خود را خیلی خوب بلد هستیم. ما می توانیم پارچه عجیبی ببافیم. این پارچه مخصوص، طوری است که آدم های احمق نمی توانند آن را ببینند.
پادشاه گفت: چه جالب! این طوری می توانم بفهمم که کدام یک از وزیرانم با هوش و کدام یک احمقند. خیلی خوب، فوری شروع به بافتن کنید. بعد هم پول خیلی زیادی به آنها داد.
آن دو نفر پول ها را پنهان کردند و بعد این طور نشان دادند که دارند پارچه می بافند. صدای ماشین پارچه بافی نیمه شب به گوش می رسید: کلیک،کلاک،کلیک،کلاک...
روزی پادشاه می خواست بداند که کار بافنده ها چقدر پیش رفته است. برای همین با خودش فکر کرد: خوب است بهترین و راستگوترین وزیرم را پیش آنها بفرستم.
وزیر به اتاق کار بافنده ها رفت. او با دیدن ماشین خالی از پارچه خیلی تعجب کرد. هر چقدر که نگاه کرد چیزی ندید. وزیر که مرد با تجربه ای بود با خودش فکر کرد: خیلی بد شد! حالا اگر من راستش را بگویم پادشاه خیال می کند که آدم احمفی هستم. او به من خواهد گفت بی عرضه احمق، از قصر من بیرون برو!
برای همین وزیر به پادشاه گفت: تا به حال پارچه ای به این زیبایی ندیده ام. جناب شاه من مطمئن هستم که شما از آن خوشتان خواهد آمد. پادشاه از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و به بافنده ها پول بیشتری داد.
چند روز بعد پادشاه خواست پارچه را ببیند اما با خودش گفت: اگر نتوام آن را ببینم آبرویم می رود.
این شد که یکی دیگر از وزیرانش را پیش بافنده ها فرستاد. پادشاه خیال می کرد که این وزیر از همه باهوش تر است. اما او هم نتوانست پارچه ای ببیند. این وزیر هم ترسید که شاه با او دعوا کند. برای همین گفت: جناب شاه، واقعا که پارچه خیلی خیلی قشنگی است.
پادشاه خیلی خوشحال شد. با خودش فکر کرد: حالا دیگر من نباید نگران باشم چون حتما می توانم پارچه ای را که آنها دیده اند ببینم.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

برای شب پیری، در روز جوانی باید چراغی تهیه کرد.

thin-seperator.png

پادشاه مطمئن بود که وزیرانش به اندازه او باهوش نیستند. برای همین به همراه دو وزیر و عده ای از نزدیکان و خدمتگزارانش از قصر بیرون آمد.
دو وزیر گفتند جناب شاه ما امیدواریم که شما از این پارچه جالب خوشتان بیاید.
پادشاه به اتاقی رفت که بافنده ها در آن کار می کردند. اما او در ماشین بافندگی چیزی ندید. با خودش فکر کرد: یعنی چه؟! چرا من نمی توانم پارچه را ببینم؟! یعنی من یک احمقم؟ نه، من نباید بگویم که چیزی نمی بینم!
بنابراین پادشاه به بافنده ها گفت که از پارچه خیلی خوشش آمده است. هر دو وزیر توی دلشان گفتند: چقدر بد است که من نمی توانم پارچه را ببینم!
پادشاه به بافنده ها مقدار زیادی طلا داد. بافنده های ناقلا هم کارشان را ادامه دادند: کلیک،کلاک،کلیک،کلاک...
و خیلی زود خبر دادند که تمام پارچه بافته شده است. آنها این طور نشان دادند که دارند پارچه را می برند و لباس جدیدی برای شاه می دوزند.
بعد لباس تازه را به پادشاه نشان دادند و گفتند: جناب شاه با دقت به این لباس نگاه کنید. وقتی که مردم شما را با این لباس ببینند خیلی تعجب می کنند آنها حتما از شما تعریف خواهند کرد.
بافنده ها به پادشاه کمک کردند که لباس هایش را در بیاورد و لباس جدیدش را بپوشد.
شاه خودش را گول زد و در دل گفت: وای چقدر عالی است! این لباس مثل پر سبک و مثل نسیم لطیف است.
بعد دو وزیرش را صدا زد و پرسید خوشتان می آید.
آنها جواب دادند البته چه لباس زیبایی است! چقدر به شما می آید جناب شاه.
حالا دیگر در همه جای آن سرزمین حرف از لباس جدید پادشاه بود. روزی رسید که نزدیکان شاه یک نمایش رژه ترتیب دادند. شاه در حالی که مثل سربازها پا می کوبید و رژه می رفت با صدای بلنذ گفت: فقط آدم های دانا می توانند لباس جدید مرا ببینند.
مردم فریاد زدند: همین طور است! لباس تازه پادشاه خیلی دیدنی است! این لباس چقدر به او می آید! بله بله.
شاه وقتی که صدای تشویق آمیز مردم را شنید، خیلی خوشش آمد.
بعد ناگهان صدای پسرکی بلند شد که با خنده گفت: نگاه کنید این مرد لباس نپوشیده. آقای شاه، شما با این بدن لخت حتما سرما می خورید.
و بالاخره پادشاه فهمید: وای مسخره مردم شدم! . خیلی بد شد! من لختم . پس تا حالا گول خورده بودم! آبرویم رفت! شاه این حرف ها را با خودش زد و بعد پسرک را به قصر خودش برد.
مردم در گوش همدیگر پچ پچ کردند و گفتند که پسرک بیچاره حتما به دست پادشاه کشته می شود. اما کمی که گذشت پادشاه پدر و مادر پسرک را به قصرش دعوت کرد و به آنها گفت: شما یک پسر درستکار دارید. او آن قدر خوب بود که حقیقت را به من گفت. بعد پادشاه به پدر و مادر پسرک هدیه های زیادی داد.
از آن روز به بعد، پادشاه بیشتر از اینکه به فکر لباس باشد به مشکلات مردم و کارهای سرزمینش فکر می کرد.
the emperor's new clothes,1837
------------
پی نوشت: این داستان در اصل برای کودکان نوشته شده ولی داستان پندآموزی برای مدیران است. بیان حقیقت نیازمند صداقت است نه تجربه و خردمندی، همان گونه که آن کودک نه تجربه داشت و نه از خردمندان بود. گاهی تجربه ممکن است مهلک باشد!

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۱۴
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
حکایت هایی از سید جیکاک مامور اطلاعاتی بریتانیا
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی