عکسی از نقاشی قهوه خانه ایی با تمثال مبارک امام علی(ع) همراه با سایر نقاشی ها

داستان شماره ۶۴٨ : قضاوت حضرت علی(ع) در ماجرای مادر قریشی و انکار داشتن پسر

حکایتی پندآموز از مجموعه حکایات نحوه قضاوت حضرت علی(ع) که منجر به کشف حقیقت می شده است

در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد و ناله سر مى داد که: خدایا! بین من و مادرم حکم کن.
عمر از او پرسید: مگر مادرت چه کرده است؟ چرا درباره او شکایت مى کنى؟
جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده. اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص مى دهم ، مرا طرد کرده و مى گوید تو فرزند من نیستى! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم.
عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت احضارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.جوان گفته هاى خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است.
عمر به زن گفت: شما در جواب چه مى گویید؟
زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گیرم و به پیغمبر سوگند یاد مى کنم که این پسر را نمى شناسم. او با چنین ادعایی مى خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قریشم و تا به حال شوهر نکرده ام و هنوز باکره ام. در چنین حالتى چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟
عمر پرسید: آیا شاهد دارى؟
زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند. آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ مى گوید و نیز گواهى دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.
عمر دستور داد که پسر را زندانى کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى (دروغگو) مجازات گردد.
ماموران در حالى که پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على علیه السلام برخورد نمودند.
پسر فریاد زد: یا على! به دادم برس. زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد.
حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید.
چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. براى چه او را آوردید؟
گفتند: على علیه السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور على بن ابى طالب علیه السلام مخالفت نکنید.
در این وقت حضرت على علیه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

ما همه در پشت نقاب بزرگسالی خود، کودکی داریم نیازمند عاطفه، گذشت، عشق و هراسیده از تنهایی

thin-seperator.png

آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بیان کن.
جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.
على علیه السلام رو به عمر کرد و گفت: آیا مایلى من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟
عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیده ام که فرمود على بن ابى طالب علیه السلام از همه شما داناتر است.
حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى؟
گفت: بلى، چهل شاهد دارم که همگى حاضرند.
در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهى دادند.
على علیه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند حکم مى کنم. همان حکمى که رسول خدا صلى الله علیه و آله به من آموخته است.
سپس به زن فرمود: آیا در کارهاى خود سرپرست و صاحب اختیار دارى؟
زن پاسخ داد: بلى، این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند.
آن گاه حضرت به برادران زن فرمود: آیا در باره خود به من اجازه و اختیار مى دهید؟
گفتند: بلى، شما درباره ما صاحب اختیار هستید.
حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و شهادت تمامى مردم که در این وقت در مجلس حاضرند، این زن را به عقد ازدواج این پسر در آوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را مى پردازم.
سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن.
قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت. فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد، مگر آنکه آثار عروسى در تو باشد (یعنى غسل کرده برگردى).
پسر از جاى خود حرکت کرد و پولها (مهریه) را در دامن زن ریخت و گفت: برخیز برویم.
در این هنگام زن فریاد زد: النار! النار! اى پسر عموى پیغمبر آیا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار بدهى؟
به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده اى بود این پسر را من از او آورده ام. وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملى را انجام دادم! ولى اکنون اعتراف مى کنم که او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است. مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.
عمر گفت: اگر على نبود من هلاک شده بودم.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۳
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان ضرب المثل یک وجب روغن روی آش و آش پختن ناصرالدین شاه قاجار
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی