داستانی از سفرنامه ژرژ منوارینگ در دوره شاه عباس صفوی
روزی در کاخ شاهی در یکی از جشن ها حاضر بودم. جمعیت زیادی گرد هم آمده بودند. چون از نشستن روی زمین خسته شدم، برخاستم و به سوی درب کاخ رفتم. ناگهان زنِ زیبایی به سوی من دوید و چنان فریاد زد که مرا حیران نمود!
سپس نزد من آمد و بازویم را گرفت. از او پرسیدم که از چه می ترسد؟
گفت: که یکی از ملازمان شاه در حق من خیال بد داشت.
در همین لحظه شاه عباس به طرف ما آمد. زیرا او عادت دارد که ناگهان تنها از مجلس بیرون می رود و امر می کند که کسی با وی همراه نشود.
شاه از آن زن پرسید که چرا فریاد کردی؟
زن گفت: یکی از نوکران شما به من دست درازی کرد، درحالی که نوکر دیگری آنجا بود و صحنه را دید اما به داد من نرسید!
شاه پرسید: آن دو کجا هستند؟
زن پاسخ داد که در بیرون از درب کاخ ایستاده اند.
شاه دست زن را گرفت و به سوی در رفت. در همان حال آن دو مرد از در داخل شدند.
رنج نباید تو را غمگین کند. این همان جایی است که اغلب مردم اشتباه می کنند. رنج قرار است تو را هوشیارتر کند به اینکه زندگی نیاز به تغییر دارد.
زن به شاه اشاره کرد و گفت این یکی به من دست درازی کرد و آن دیگری با او همراه بود.
شاه عباس فریاد زد و جمعی از ملازمان و سرداران پیش دویدند. سپس از زن خواست تا بار دیگر تفصیل واقعه را بیان نماید.
شکایت زن که به پایان رسید و پاسخی از آن دو نفر شنیده نشد، شاه عباس فرمان داد دو انگشت مردی را که ایستاده و به داد زن نرسیده بود بریدند. او پس از مجازات، پای شاه را بوسید و دوان دوان دور شد!
سپس شاه فرمان داد زبان، پلک های چشم، لب ها و بینی آن جوانی که به زن دست درازی کرده بود را بریدند. شاه و آن بانو و بسیاری دیگر از اطرافیان نظاره گر این صحنه ها بودند. در حالی که آن جوان از درد به خود می پیچید شاه فریاد می زد و دشنام می داد و می گفت: حرامزاده نمک نشناس، خانه ی مرا فاحشه خانه تصور نموده ای و میهمانان مرا فاحشه و مرا دیوث و قلتبان! احمقِ بی سر و پا، حتی در دور افتاده ترین ولایات قلمرو من هم کسی جرات دست درازی به زنان را ندارد اما تو چنان جسور شده ای که در خانه من بانویی را مورد بی حرمتی قرار می دهی! تو را مجازات می نمایم تا دیگران بدانند که در کشور من نمی توان به کسی دست درازی نمود!
سپس شاه عباس دستور داد پی عصب هر دو پای جوان گنهکار را بریدند. در همین هنگام پدر جوان پیش آمد و از شاه درخواست نمود که از تقصیرات پسرش بگذرد و اجازه دهد تا او را با خود ببرد.
شاه عباس گفت: بگذار همینجا از گرسنگی بمیرد. هرکس که به او نزدیک شود به همین مجازات دچار خواهد شد!
--------
پی نوشت: بررسی درستی داستان بر عهده سایت پندآموز نیست.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.