عکس نقاشی کارتونی یک مرد جوان که لباس سبز فسفری روشن بر تن دارد. در تصویر او در حال تمیز کردن و دستمال کشیدن بر روی کاپوت ماشین (اتومبیل) است

داستان شماره ٧۴۴ : داستان یک کودک کار، از شیشه شستن ماشین تا دانشگاهی در آمریکا

داستان پندآموز جالب و خواندنی از یک پسر بچه کار از خیابانهای تهران تا دانشگاهی در آمریکا

برای دیدار خانواده، بخصوص پدر و مادرم، بعد از حدود ۱۶ سال دوری به ایران رفته بودم، با وجود هشدار برادرانم، تصمیم گرفتم با اتومبیل آنها، یک سری به خانه دوستان قدیمی بزنم. در یکی از خیابانهای شلوغ، پسری حدود ۱۴ ساله، اجازه گرفت تا شیشه اتومبیل را تمیز کند. با اینکه شیشه تمیز بود، به او اجازه دادم، اتفاقا خیلی کارش تمیز بود، یک ۲۰ دلاری از کیفم در آوردم، با حیرت به ۲۰ دلاری نگاه کرد و گفت از امریکا آمدید؟
گفتم: بله، از کجا فهمیدی؟
گفت: ما مسافران امریکا را زود می شناسیم. بعد گفت امکان دارد خواهش کنم شماره تلفن تان را بدهید؟ من می خواهم چند تا سوال در باره دانشگاه های امریکا بکنم، به همین خاطر پولی هم از شما نمی خواهم.
گفتم: اینها به هم ربطی ندارد.
گفت: اجازه بدهید من هم کاری برای شما کرده باشم.
گفتم: من تلفن ثابتی ندارم، ولی بیا بالا، بیا بنشین توی اتومبیل، باهم حرف می زنیم. رفتار مودبانه و نوع سئوالات و لحن صدایش مرا تحت تاثیر قرار داده بود.
با اجازه و احتیاط کنارم نشست.
پرسیدم: چند سال داری؟
گفت: ۱۴سال.
گفتم: سال اول دبیرستان هستی؟
گفت: سال آخر هستم.
گفتم: چطور؟
گفت: از بس درسهایم خوب بوده، از بس در برنامه های فوق برنامه کلاس خود شرکت کردم، از بس کتاب به زبان فارسی و انگلیسی خواندم، که مرا مرتب به کلاس های بالاتر بردند و الان سال آخر هستم.
گفتم: پدرت چه کاره است؟
گفت: پدرم دو سال بعد از تولد من فوت کرده.
گفتم: چه کسی زندگی شما را می چرخاند؟
گفت: من و خواهرم کار می کنیم، مادرم مستخدم و آشپز یک خانواده ثروتمند است.
گفتم: چرا در باره دانشگاه های خارج می پرسی؟
گفت: شنیدم دانشگاه ها به شاگردان استثنایی، هم ویزای تحصیلی و هم بورس می دهند.
گفتم: چه کسی کمکت می کند؟
گفت: هیچکس، خودم و خودم و خودم!
گفتم: غذا خوردی؟
گفت: از دیروز ظهر تا به حال غذا نخوردم، چون رژیم دارم!
نگاهی به قد و بالاش کردم و پرسیدم: رژیم چی؟
گفت: یک دکتری گفت قندم بالاست!
گفتم: باهم می رویم در یک رستوران غذا می خوریم و حرف می زنیم و من هم سعی می کنم راهی برایت پیدا کنم.
تشکر کرد و با هم به یک رستوران گران قیمت شمال شهر رفتیم.
فرید که تازه اسمش را گفته بود، با حیرت آدم ها و دکور رستوران و غذاهای رو میز مشتریان را تماشا می کرد. گفتم هرچه دلت می خواهد سفارش بده.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

آدمی ساخته افکار خویش است، فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است.

thin-seperator.png

گفت: به شرط اینکه درون اتومبیل و صندوق عقب را هم تمیز کنم،
گفتم: عیبی ندارد، فقط ملاحظه نکن. حتی غذا برای خواهرت و مادرت هم ببر.
فرید هیجان زده به دستشویی رفت، دست و صورت خود را شست و خوب که تماشایش کردم، دیدم لباس کهنه ای به تن دارد، ولی بسیار تمیز و اتو کشیده و خوش فرم است، احساس کردم پسر بسیار مسولیت پذیری است.
با اصرار من، سه نوع غذا سفارش داد، وی با مهارت خاصی بیشتر غذای خود را در لابلای غذای خواهر و مادرش جای داد. بیش از ۲ ساعت با هم حرف زدیم و دیدم از همه مسائل روز خبر دارد، به خوبی به زبان انگلیسی حرف می زد. می گفت از طریق تماشای تلویزیون و خواندن کتاب های مختلف انگلیسی، مرتب اطلاعات خود را کامل می کند.
وقتی او را نزدیک خانه شان پیاده کردم، اطلاعات کافی از او در دست داشتم و قرارمان در روز دیگر بود که کپی مدارک تحصیلی اش را هم به من برساند. چون من عازم امریکا بودم. اما تلفن و آدرس خودم را به او دادم و به امریکا بازگشتم.
از یک وکیل آشنا کمک گرفتم، قول داد مراحل مختلف تحصیل و اقامت را در مورد فرید دنبال کند. در این فاصله گاه با فرید تلفنی حرف می زدم و یک بار هم با مادرش حرف زدم که از ته دل برایم دعا می کرد و می گفت روزی جبران این زحمات شما را می کنم. شاید روزی به کلبه ساده و کوچک من آمدید و من برایتان خوشمزه ترین غذاها را پختم.
حدود شش ماه طول کشید تا از طریق همان وکیل آشنا، سرانجام دو پذیرش از سوی دو دانشگاه تهیه کردم و با دعوت نامه و اسپانسرشیب از سوی خودم، برای فرید پست کردیم.
ده روز بعد فرید بغض کرده زنگ زد و گفت من باورم نمی شود یعنی شما که هیچ نسبت فامیلی و آشنایی و دوستی با ما ندارید این گونه برایم زحمت بکشید، فقط می خواستم بگویم ما دو شب است تا صبح فقط از شوق اشک می ریزیم.
من که در آستانه ازدواج بودم، با همسرم نازنین هم ماجرا را در میان گذاشتم، او هم با مهر و صفای ذاتی اش، کمکم کرد تا همه چیز سریع تر پیش برود و عاقبت شش ماه بعد، در فرودگاه لس آنجلس فرید را استقبال کردیم، صورتش خیس اشک بود، سرش را به زیر انداخته و مرتب می گفت این ها همه معجزه است، اینها همه ثمره دعای شب های بسیار مادرم است، اینها ثمره لطف و مهر فراوان انسانی خوب چون شماست.
بخشی از خانه را به فرید سپردیم و خیال او را از هر جهت راحت کردیم که با همه نیرو به تحصیل خود ادامه بدهد و وقتی در ۱۷ سالگی به عنوان یکی از جوان ترین متخصصین در زمینه تکنولوژی های جدید، در روزنامه ها معرفی شد، من و نازنین برخود بالیدیم که چنین موجودی را یاری داده ایم.
در پشت پرده، نازنین تلاش شبانه روزی خود را برای یافتن راهی جهت انتقال مادر و خواهر فرید به امریکا آغاز کرده بود و دو وکیل نیز آن را پیگیری می کردند. از سویی فرید هر روز، هر ماه و هرسال گامی به جلو بر می داشت و هنوز ۲۱ ساله بود که در یک موسسه پژوهشی در رشته تکنولوژی های جدید علمی، به عنوان مسئول جوان ولی ارشد برگزیده شده بود.
فرید دیگر فرصت دیدار ما را نداشت، ما خوشحال بودیم، ما به دیدنش می رفتیم و می دیدیم که چه احترامی به او که حتی از دور هنوز پسربچه ای به نظر می آمد، می گذارند و چقدر دوستش دارند. چه آینده پر شکوهی برایش پیش بینی می کنند.
فرید خیلی زود یک طرح تازه و ابتکاری ارائه داد که مورد تائید و تصویب قرار گرفت. یک روز پست بسته ای برایم آورد که فرید مرا در آن پروژه شریک کرده بود و زیر ورقه ها نوشته بود، یک قدم کوچک برای یک انسان بزرگ با قلبی طلایی، پروژه ای که بعدها میلیونها دلار ارزش پیدا کرد.
نازنین یک روز غروب وقتی من از سر کار آمدم برایم سورپرایزی داشت، مادر و خواهر فرید که از فرودگاه آمده بودند. روزی پرشور و زیبایی بود، هنوز فرید خبر نداشت، چون برای انجام یک ماموریت علمی به ژاپن رفته بود.
قرار گذاشتیم دو هفته بعد در روز بازگشت فرید که تقریبا هم زمان با روز تولدش بود، آنها را با هم روبرو کنیم و آن روز هم آمد. فرید یکسره از فرودگاه به خانه ما آمد، تقریبا بیش از هفتاد مهمان دوست و آشنا و فامیل با مادر و خواهر فرید حضور داشتند. وقتی فرید با آنها روبرو شد، جلوی در زانو زد، قدرت حرف و حتی به قول نازنین گریه هم نداشت، در یک لحظه در آغوش مادر و خواهرش گم شد و در یک لحظه به من نگاهی کرد و گفت شما با ما چه ها که نکردید!؟
من مشغول پذیرایی از مهمانان شدم، که نازنین مرا صدا زد تا از پشت پنجره، یک منظره عجیب را تماشا کنم منظره ای که باورم نمی شد و مرا به راستی تکان داد. فرید دست ها را بالا زده و با یک حوله و یک سطل آب و صابون؛ شبیه همان روزی که او را در خیابانهای تهران دیدم؛ مشغول شستن اتومبیل من و تمیزکردن آن بود.
از خانه بیرون رفتم، او را بغل کردم و گفتم چرا؟!
گفت من که هیچ کاری از دستم بر نمی آید جبران این همه محبت و مهر شما را بکنم، شاید این کار کوچک به یاد شما بیاورد، که مرا از کجا به کجا پرواز دادید.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۱
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
اندازه گیری ارتفاع آسمانخراش
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی