عکس نقاشی پادشاه و وزیران. شاه در حالی که روی تخت نشسته دستش را دراز کرده و فردی خم شده و دست او را می بوسد همه لباس ها و عمامه های حاضران مرتب و گرانقیمت است. وزیران در پشت ایستاده اند

داستان شماره ۶۵٣ : داستان این نیز بگذرد(1) - انگشتر پادشاه

داستان پندآموز در باره اینکه همه موقعیت ها در این دنیا زودگذر و کوتاه مدت است

در زمان های قدیم، پادشاهی قدرتمند زندگی می کرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت. روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آن ها گفت:
احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه می کنم مرا غمگین سازد.
وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. آن ها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و به نزد یک استاد دانشمند رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند.
جالب آنکه این مرد دانشمند و صوفی چنین انگشتری را از قبل همراه خود داشت. بنابراین او تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آن ها گفت: انگشتر را به پادشاه بدهید اما به او بگوئید که تنها در شرایطی که احساس می کند دیگر نمی تواند هیچ چیز را تحمل کند می تواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود. به هیچ وجه نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد. این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظه ای بسیار مناسب نیاز است.
وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور صوفی اطاعت کرد.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

مردان موفق امروز، کودکان جسور دیروز بوده اند.

thin-seperator.png

روزی از کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کردند و آنها بر ارتش او پیروز شدند. لحظات بسیاری از ناامیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد زیرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خویش است ولی هنوز زنده است.
دشمن تا نزدیکی قصر او پیش رفت و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد. دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او می توانست صدای پای اسب های دشمن را بشنود که هر لحظه نزدیک می شدند.
ناگهان متوجه شد جاده ای که در آن در حال فرار است به یک دره منتهی می شود. دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیک تر می شد. او نه می توانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن کردن داشت. پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود.
ناگهان به یاد انگشتر خویش افتاد. انگشتر را از انگشتش بیرون آورد. آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند: این نیز بگذرد...
با خواندن این شعار آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت. این نیز بگذرد و البته چنین هم شد. دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت. پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسب ها را می شنید که از او دور می شدند.
او در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خورده اش را گرد آورد. به دشمن حمله کند. کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد. حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند. همه جا صدای موسیقی رقص و پایکوبی می آمد.
پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمی گنجید ولی ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند: این نیز بگذرد ..
داستان مشابه دیگری در این باره در سایت پندآموز است که می توانید در فهرست داستانهای پیشنهادی آن را بیابید.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


برچسب داستان: داستانهای اجتماعی و درس های زندگی

داستانهای مرتبط پیشنهادی :

(انتخاب و پیشنهاد داستان های مرتبط، به صورت خودکار از طرف سامانه انجام می شود)
داستان این نیز بگذرد(3) - حمامی
داستان ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذﺭﺩ(2) - صاحب کارخانه

نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۳
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
خرید زمان یک ساعت ویژه از بابا
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی