یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش. مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت.
طرف یه کم آشفته شد و گفت: داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد.
مرگ: نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه.
اون مرد گفت: حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر!
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت. مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت.
پول با شادمانی کم، داخل کیسه می شود ولی با غم زیاد، از آن خارج می گردد.
آن مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه. مرگ وقتی بیدار شد گفت: دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! به خاطر این محبتت منم بی خیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن می کنم!
نتیجه اخلاقی: در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم!
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.