عکس تصویر نقاشی داستان حضرت سلیمان و ملکه سبا (بلقیس) که ملکه سبا در حالا بالا رفتن از پله های کاخ به سمت سلیمان پیامبر است و حضرت سلیمان در حال استقبال از اوست

داستان شماره ٧٧٩ : حکایت آموزنده کمک حضرت سلیمان پیامبر به پیرمرد هیزم شکن

داستان پندآموز در باره کمک حضرت سلیمان به پیرمرد هیزم فروش و تغییر و بهبود در زندگی او

گویند در زمان حضرت سلیمان پیامبر (علیٰ نبیّنا و آله و علیه السّلام) پیرمردی در دامنه کوه هیزم جمع می کرد و در بازار می فروخت تا ضروریات زندگی خویش را رفع کند.
روزی حضرت سلیمان(ع) پیر مرد را در حال جمع آوری هیزم دید، دلش برایش سوخت و تصمیم گرفت زندگی پیر مرد را تغییر دهد. یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا زندگی اش بهبود یابد.
پیر مرد از هدیه حضرت سلیمان(ع) تشکر کرد و به سوی خانه روان شد و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد. همسرش نیز بسیار خوشحال شد و نگین را در نمکدانی گذاشت. ولی ساعتی بعد فراموش کرد که نگین را کجا گذاشته است.
زن همسایه نمک نیاز داشت و در خانه اش نمک نبود پس به خانه آنها رفت و زن نمکدان را به او داد، زن همسایه همین که چشمش به نگین افتاد آن را پیش خود مخفی کرد.
وقتی پیرمرد متوجه شد که همسرش نگین را گم کرده است، ناراحت و بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار عصبانی گشت و زن پیرمرد هم گریه می کرد که چرا نگین را گم کردم.
چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت. در آنجا دوباره با حضرت سلیمان(ع) روبرو شد و جریان گم شدن نگین را به حضرت سلیمان(ع) گفت.
حضرت سلیمان(ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را گم نکنی. پیر مرد از حضرت سلیمان(ع) تشکر کرد و خوشحال به سوی خانه بازگشت.
در مسیر راه نگین را از جیب خود بیرون آورد و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تا نگین را خوب ببیند و لذت ببرد. از قضای روزگار، در این وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت و پرید و رفت.
پیرمرد هر چه که دوید و هیاهو کرد، فایده نداشت. پیر مرد چند روز از خانه بیرون نرفت!
همسرش گفت: برای خوراک چیزی نداریم، تا کی در خانه می نشینی؟
پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت و هیزم جمع آوری کرد که ناگاه صدای حضرت سلیمان(ع) را شنید و دید که حضرت سلیمان(ع) ایستاده است و با حیرت به سوی او می نگرد.
پیرمرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود.
حضرت سلیمان(ع) گفت: می دانم که تو به من دروغ نمی گویی. این نگین، از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی و حتماً بفروش که در حال زندگیت تغییری ایجاد شود.
پیرمرد وعده کرد که به قیمت خوب می فروشد. پشتاره (مخفف پشتواره، کوله بار) خود را گرفت به سوی خانه حرکت کرد.
خانه پیرمرد کنار دریا بود. هنگامی به لب دریا رسید، خواست که کمی نفس بگیرد و نگین را از جیب خود بیرون آورد که در آب بشوید. نگین از دستش در رفت به دریا افتاد، هر چه که کوشش کرد و شنا کرد، چیزی به دستش نیآمد.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

مانع، همان چیز وحشتناکی است که با چشم برداشتن از هدف به نظرمان می رسد.

thin-seperator.png

با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت.
از ترس حضرت سلیمان(ع) به کوه نمی رفت. همسرش به او اطمینان داد که صاحب نگین هر کسی که است، تو را بسیار دوست دارد. اگر دوباره او را دیدی تمام قصه برایش بگو، من مطمئن هستم به تو چیزی نمی گوید.
پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت. هیزم را جمع آوری کرد و به طرف خانه روان شد که در راه تخت حضرت سلیمان(ع) را دید. پشتاره را بر زمین گذاشت و گریخت!
حضرت سلیمان(ع) می خواست مانعش شود که فرستاده خدا جبرئیل امین آمد که ای سلیمان خداوند می گوید که تو کی هستی که حال بنده مرا تغییر دهی؟ و مرا فراموش کرده ای!
سلیمان(ع) با سرعت به سجده رفت و از اشتباه خود مغفرت خواست. خداوند به واسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی، حال ببین که من چطور تغییر می دهم.
پیرمرد که به سرعت به سوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد. ماهی گیر به او گفت: ای پیرمرد من امروز بسیار ماهی گرفتم، بیا چند تا ماهی به تو بدهم.
پیرمرد ماهی ها را گرفت و برایش دعای خیر کرد و به خانه رفت. همسرش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت و به شوهرش مژده داد.
شوهرش با خوشحالی به او گفت: تو ماهی را نمک بزن، من به کوه می روم تا هیزم بیاورم.
هنگامی که زن پیرمرد نام نمک را شنید، نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود.
سریع به خانه همسایه رفت.
وقتی که زن همسایه، زن پیرمرد را دید، ملتمسانه عذر خواهی کرد و گفت: نگین ات را بگیر من خطا کردم. خواهش می کنم به شوهرم چیزی نگو، چون شخص پاک نفسی است و اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد.
از طرف پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند، چشمش به نگین قیمتی در آشیانه پرنده خورد!
نگین را گرفت به خانه آمد. زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند، فردا پیر مرد به بازار رفت و هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت.
حضرت سلیمان(ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمی تواند تغییر دهد تا اگر خداوند نخواهد.
قرآن می فرماید :
وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا
معنی: و از جایى که گمان نمى برد به او روزى مى رساند و هر کسى بر خدا توکل کند، خدا او را بس است؛ زیرا خداوند، فرمانش بر همه چیز غلبه دارد و خدا براى هر چیزى اندازه اى قرار داده است.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴٠ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۳
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
وقتی خدا امر کند حتی شیطان هم فرمان می برد
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی