عکس یک دختربچه در هواپیما در حال پرواز در آسمان. در تصویر دختر کوچولو با بلوز آبی رنگ بر روی صندلی هواپیما با آرامش و با لبخند نشسته و در حال نقاشی روی کاغذ با ماژیک های رنگی است

داستان شماره ۴٨٣ : ماجرای کشیش و هواپیمای توفان زده و دختر آرام خلبان

داستان پندآموز در بیان اعتماد به پروردگار کائنات با تمثیلی بسیار زیبا از خلبان و هدایت کننده هواپیما

کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند. می رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدی به نظر نمی‎ رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول بودند. کشیش در دریای اندیشه غوطه ور که در جمع بعد چه‎ ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: کمربندها را ببندید!
همه با اکراه کمربندها را بستند امّا زیاد موضوع را جدی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید: از نوشابه دادن فعلا معذوریم. توفان در پیش است.
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می کوشیدند خود را آرام نشان دهند.
باز هم کمی گذشت و همان صدای ظریف دیگربار بلند شد: با پوزش فعلاً غذا داده نمی شود. توفان در راه است و شدت دارد.
نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
توفان شروع شد. صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت. کشیش نیک نگریست. بعضی دستها به دعا برداشته شد، اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود.
طولی نکشید که هواپیما همانند چوب پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگر بار فرود افتاد. گویی هم اکنون به زمین برخورد می‎ کند و از هم متلاشی می‎ گردد. کشیش نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت. از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند. پنداری خود کشیش هم به آنچه که می خواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان: که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟
نگاهی به دیگران انداخت. نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ ای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال. آرام و بی صدا نشسته بود و کتابش را می خواند. یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابدا اضطراب در دنیای او راه نداشت. آرام و آسوده خاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را می‎ بست و سپس می‎ گشود و دیگر بار به خواندن ادامه می‎ داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎ خواهد خستگی سفر را از تن براند. دیگر بار به خواندن کتاب پرداخت.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

وقتی نانوا نان را با دقت و وسواس می پزد و به دست مشتری می دهد، خدا با او در کنار تنور ایستاده است.

thin-seperator.png

آرامشی زیبا چهره اش را در خود فرو برده بود. هواپیما زیر ضربات توفان مبارزه می‎ کرد، گویی توفان مشت‎ های گره کرده خود را به بدنه هواپیما می‎ کوفت، یا می‎ خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎ کرد و دیگربار فرود می‎ آورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎ خورد و در آن آرامش بی‎ مانند به خواندن کتابش ادامه می‎ داد.
کشیش ابدا نمی ‎توانست باور کند. در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎ توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند.
بالاخره هواپیما از چنگ توفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از توفان می‎ گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می‎ خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند. او ماند و دخترک.
کشیش به او نزدیک شد و از توفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می کرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش. سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد: چون پدرم خلبان بود. او داشت مرا به خانه می‎ برد. اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این توفان به سلامت به مقصد خواهد رساند. ما عازم خانه بودیم و پدرم مراقب بود. او خلبان ماهری است.
​گویی آب سردی بود بر بدن کشیش. سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
*****
خیلی از اوقات انواع توفان ها ما را احاطه می‎ کند و به مبارزه می ‎طلبد. توفانهای اجتماعی، اقتصادی، خانوادگی و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار می‎ سازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی می‎ کند، آن چنان که هیچ اراده ‎ای از خود نداریم و نمی‎ توانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت توفان ها ایجاد کنیم.
معمولا اکثر ما این گونه اوقات را تجربه کرده‎ ایم؛ اما نباید فراموش کنیم که هدایت این هواپیمای زندگی ما بر عهده خالقی آزموده و ماهر است و اوست که آن را در پهنه بی‎کران زندگی هدایت می ‎کند و اطمینان داشته باشیم که او هواپیمای زندگی ما را از توفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. پس نگران نباشیم و فقط به او اطمینان داشته باشیم.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴١ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۸
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
سوت های زندگی - بعضی ها بهای گزافی برای خرید آنها می پردازند
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی