زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را می بینی؟ می توانی بروی و وسوسه اش کنی تا همسرش را طلاق دهد؟
شیطان گفت: آری و این کار بسیار آسان است!
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما، مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلاً به طلاق فکر هم نمی کرد.
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد!
سپس زن گفت: اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن.
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت: چند متری از این پارچه زیبا می خواهم. پسرم می خواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد.
پس خیاط پارچه را به زن داد.
سپس آن زن به خانه مرد خیاط رفت و در زد و زن خیاط در را باز کرد.
آن زن به او گفت: اگر ممکن است می خواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز.
زن خیاط گفت: بفرمایید، خوش آمدید.
آن زن پس از آن که نمازش تمام شد، آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد.
هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فوراً داستان آن زن و معشوقه پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد!
در این هنگام بود که شیطان گفت: اکنون من به کید (حیله) و مکر زنان اعتراف می کنم!
به دنبال روزی حلال رفتن، جهاد در راه خدا است.
سپس آن زن رو به ابلیس کرد و گفت: حالا نظرت چیست، اگر من بتوانم مرد خیاط و همسرش را دوباره به همدیگر بازگردانم؟!
شیطان با تعجب گفت: چگونه؟!
آن زن روز بعد دوباره پیش خیاط رفت و به او گفت: همان پارچه زیبایی را که دیروز از شما خریدم، یکی دیگر می خواهم؛ برای اینکه دیروز رفتم به خانه یک زنی محترم برای ادای نماز و آن پارچه را آنجا فراموش کردم و جا گذاشتم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم!
معلوم است که اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را به خانه برگرداند.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.