عکس تابلو نقاشی ناصرالدین شاه قاجار و میرزا رضا کرمانی. تپانچه در دست میرزا رضا کرمانی است و به سمت قلب ناصرالدین شاه هدف گرفته و شلیک می کند. تصویر تیراندازی و سوء قصد سیاه و سفید و عکس میرزا رضا کرمانی رنگی است و شنل قرمز بر تن دارد

داستان شماره ٧۵٣ : داستان پیشگویی که ناصرالدین شاه را به کشتن داد

داستان کشته شدن ناصرالدین شاه که بر اساس خطای محاسباتی، شاه قاجار خود را به کشتن داد!

ناصرالدین شاه قاجار ۲۵ تیر۱۲۱۰ به دنیا آمد. او با ۵۰ سال پادشاهی، بعد از شاپور دوم ساسانی و طهماسب اول صفوی؛ درازترین دوره پادشاهی را در بین تمامی پادشاهان ایران داشته است. شاید اگر ناصرالدین شاه محتاط تر بود رکورد این دو را نیز می شکست.
ناصرالدین شاه اولین شاه ایرانی بود که برای بازدید از فناوری و تمدن غرب راهی اروپا شد. او نخستین نخست وزیر خود امیرکبیر را به قتل رساند. ناصرالدین شاه اولین شاه ایرانی است که خاطرات خود را نوشت. محل مرگ و قبر او در شاه عبدالعظیم(ع) شهر ری است. او در ۶۵ سالگی کشته شد. کم نبودند کسانی که معتقد بودند خطای محاسباتی؛ سبب کشته شدن ناصر الدین شاه قاجار شده است! و روز قتل هنوز پنجاه سال حکومت شاه به اتمام نرسیده بود. این داستان از دوستعلی خان معیرالممالک در کتاب یادداشت هایی از زندگانی خصوصی ناصر الدین شاه آمده است:
جمعه هفدهم ذی قعده سال یک هزار و سیصد و سیزده فرا رسید. شاه بامدادان به گرمابه رفت و بنا بر عادت، ناشتایی را با اشتهای فراوان در حمام خورد.
تاج الدوله به استقبالش رفت و زبان به تبریک و تهنیت گشود. شاه در جوابش گفت: تاجی! بحمدالله امروز دماغی داریم. آن گاه کلاه را از سر برداشت و به هوا پرتاب کرد. حاضران از مشاهده این حال سخت در شگفت شدند. زیرا از آنجا که شاه را تارمویی بر فرق سر نبود غیر از هنگام خواب هرگز از سر کلاه بر نمی داشت.
ناصر الدین شاه که سبب تعجب آنان را دریافت گفت: آری بسیار مسرورم و باید سر آن را برایتان بگویم. آن گاه چنین حکایت کرد:
در نخستین سال سلطنتم، محمد ولی میرزا که مردی جفردان* و در علم هیئت و نجوم استاد بود طالع مرا استخراج کرد. آنچه پیش بینی کرد از قبیل سوء قصد در آغاز سلطنت، سه بار مسافرت به اروپا و چند پیشامد دیگر جملگی بدون کم و کاست درست در آمده است.
از جمله گفت: روز پنجشنبه شانزدهم ذی قعده ۱۳۱۳ خطری بزرگ تو را تهدید می کند. هر گاه روز مزبور را به شب رساندی بدان چند سال دیگر هم با کمال اقتدار سلطنت خواهی کرد. اینک آن روز که دیروز بود به خوشی سپری شد. به پاس این موهبت امروز به حضرت عبدالعظیم مشرف می شوم و نماز شکرانه را در حرم مطهر به جای خواهم آورد. سه روز دیگر هم مراسم جشن قرن آغاز خواهد شد.
چون شاه قدم در صحن حضرت عبدالعظیم نهاد، میرزا علی اصغر امین السلطان صدر اعظم پیش رفت و گفت: چون چیزی به ظهر نمانده ناهار را در یکی از باغ های مصفا بخوریم و بعدازظهر که ازدحام زائران کمتر می شود به زیارت مشرف شوید.
شاه گفت: خیر؛ باید نماز ظهر را در حرم بگزارم.
حاجب الدوله گفت: چون درون حرم ازدحام بسیار زیاد است امر فرمایید تا قرق کنیم.
شاه در جوابش گفت: آنان به کار خویش مشغول هستند ما نیز به کار خود می پردازیم.
آن گاه به درون حرم رفت و به زیارت پرداخت و پس از طواف در قسمت بالای ضریح ایستاد و بنابر عادت دستمالی را از جیب بیرون آورد و به نماز ایستاد.
چون از نیایش به درگاه پروردگار فارغ آمد میرزا رضا کرمانی با ظاهری آرام و نیازمند؛ عریضه بر کف مردم را شکافت و به جانب شاه آمد و همینکه به تنگ وی رسید، پاشنه تپانچه را که زیر نامه پنهان ساخته بود فشرد.
صدای تیر در حرم طنین انداز شد و گلوله بر قلب شاه نشست. شاه بیچاره دست بر زخم دل نهاد و سوی آرامگاه همسر محبوبش جیران شتافت. اما چند گام به مقبره مانده پایش از رفتن بازماند. آهی کوتاه از سینه برآورد و نقش زمین شد.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

آنان که تاریخ را به یاد نسپارند، محکوم به تکرار آن هستند.

thin-seperator.png

صدر اعظم چون چنین دید فرمان قرق داد و گفت تا کالسکه سلطنتی را که بیرون بازار ایستاده بود به درون صحن آوردند و در برابر ایوان باز داشتند. آن گاه امین خاقان پدر عزیز السلطان (ملیجک) را که کوتاه قد و باریک اندام بود گفت که زیر لباده شاه برود و از پشت سر او را با هر دو دست محکم نگاه دارد.
عینک دودی دوردارش را نیز بر چشمش نهادند و صدر اعظم و مجدالدوله چنان دو سویش قرار گرفتند که گویی شاه به آنان تکیه کرده است.
بدین گونه جسم بیجان ملک صاحبقران را که سرانجام نتوانسته بود از سرنوشت خویش جان سالم به در برد درون کالسکه بردند.
امین خاقان همچنان در پشت نشسته و شاه را به هر دو دست روی زانو نگه داشته بود. اتابک رو به روی او قرار گرفته بود مانند اینکه با وی سخن می گوید؛ گاه لبخندی می زد و زمانی سری می جنبانید تا به شهر رسیدند و او را یک سر به قصر گلستان بردند.
چون با پدرم وارد قصر شدیم گروهی را دیدم که شتابان زینت ها را بر می چینند و همه جا را سیاهپوش می کنند.
مجدالدوله پیش ما آمد و ما را به نارنجستان بزرگ برد. در آنجا جسد شاه را دیدیم که زیر درختهای نارنج کنار یک حوض بلورین ؛که هدیه ملکه انگلستان بود، روی نیم تختی به خواب جاویدان رفته است. دکتر طولوزان دست بر سینه بالای سرش مات و مبهوت ایستاده بود.
شاهزاده فریدون میرزا که از شاهزادگان سالخورده و وارسته بود و ریشی بلند به رنگ کافور داشت برای غسل جسد آمد.
در این هنگام طولوزان [پزشک مخصوص ناصرالدین شاه] گامی پیش تر نهاد و انگشت را آهسته در زخم سینه شاه فرو برد و گلوله دل شکاف را بیرون کشید و با صدایی گرفته و لرزان گفت: اگر شاه لباس دیگری بر تن داشت، جان به سلامت می برد. زیرا گلوله چندان نیرومند نیست و فقط بر قلب نشسته است. آن گاه آن فلز شوم را میان پنبه جای داد و در جیب نهاد.
منبع: تجربه های ماندگار در گزارش نویسی/جان کری ؛ ترجمه و تدوین علی اکبر قاضی زاده

در ادامه یک مطلب هم به نقل از میرزا رضا کرمانی بخوانید. میرزا رضا در واقع از نایب السلطنه کینه به دل داشت اما به این نتیجه رسید که اگر نایب السلطنه را بکشد شاه انتقام سختی می گیرد و لذا سراغ خود شاه رفت:
همچو خیال کردم که اگر او را بکشم، ناصرالدین شاه با این قدرت، هزاران نفر را خواهد کشت؛ پس باید قطع اصل شجر ظلم را کرد، نه شاخ و برگ را. این است که به تصورم آمد و اقدام کردم.
نمی دانستم شاه به گردش شهر خواهد آمد و این قوه را هم در خودم نمی دیدم. روز پنج شنبه شنیدم که شاه به حضرت عبدالعظیم می آید. در خیالِ دادنِ عریضه به صدارتِ عُظمی بودم که امنیت بخواهم، عریضه را هم نوشته، حاضر در بغل داشتم و رفتم توی بازار، منتظر صدراعظم بودم. خیالم از دادن عریضه منصرف شد و یک مرتبه به این خیال افتادم. رفتم منزل، طپانچه را برداشته، آمدم از دربِ امامزاده حمزه، رفتم توی حرم قبل از آمدن شاه، تا اینکه شاه وارد شد، آمد توی حرم، زیارت نامه مختصری خوانده، به طرف امامزاده حمزه خواست بیاید. دَمِ در، یک قدم مانده بود که داخل حرم امامزاده حمزه شود، طپانچه را آتش دادم.
-------------
پی نوشت:
* علم جفر: دانش آگاهی از وقایع گذشته و آینده است که افراد نادری ممکن است این دانش را داشته باشند.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴١ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۲۹
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان لاک پشت کوچولو و آوردن نمک
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی