عکس تابلو نقاشی مربوط به زمانهای قدیمی و مغازه آرایشگاه دوران کهن. در تصویر مردی روی تخت نشسته و استاد سلمانی ایستاده در حال کوتاه کردن موی سر مشتری است

داستان شماره ٨۴۵ : داستان ضرب المثل سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی و ابراهیم ادهم

داستانی از ریشه ضرب المثل سرم را سَرسَری متراش ای استاد سَلمانی مربوط به دوره ابراهیم ادهم سالک قرن دوم

سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی
که ما اندر دیار خود، سری داریم و سامانی
این ضرب المثل را افرادی به کار می برند که می خواهند بگویند من در شهر و دیار خود آدم مهم و سرشناسی هستم. گویند در زمان پادشاهی ابراهیم ادهم، روزی این مرد عارف و خداپرست با خود فکر کرد که اگر بخواهد پادشاه عادی باشد و با عدل و انصاف بر مردم حکومت کند، ممکن است از عبادت و بندگی خدا عقب بماند. به همین دلیل بدون اینکه حرفی به اطرافیانش بزند یک روز از قصر خارج شد و راه کوه و بیابان را در پیش گرفت. (به خوانندگان گرامی سایت پندآموز پیشنهاد می شود که قبل از مطالعه این داستان، سرگذشت ابراهیم ادهم را در همین سایت پندآموز مطالعه نمایند. نشانی داستان ابراهیم ادهم در انتهای این صفحه و همین داستان آمده است.) ابراهیم لباس ساده ای پوشید و راه افتاد. به هر شهری که وارد می شد چند روزی کار می کرد و با مزدش مقداری آب و نان می خرید و دوباره راهی کوه و بیابان می شد تا تنها در دل کوه به پرستش و عبادت خداوند بپردازد.
از طرفی مادر ابراهیم ادهم وقتی که خبردار شد پسرش یکباره تاج و تخت پادشاهی را رها کرده و هیچ کس از محل اقامت او خبر ندارد، تصمیم گرفت خودش به دنبال پسرش برود. او برای این کار کاروانی را به راه انداخت و مقار زیادی طلا و جواهر بار شترها کرد و با کنیزکان و غلامان به راه افتاد. آنها شهر به شهر به دنبال ابراهیم می رفتند و در هر شهر جارچیان جار می زدند که هرکس خبر یا نشانی از او به ما بدهد مژدگانی گرانبهایی از طلا و جواهرات را دریافت خواهد کرد.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

ما در مکان های مختلف زندگی نمی کنیم. حتی روی این کره خاکی هم زندگی نمی کنیم! محل واقعی زندگی ما، قلب کسانی است که دوستشان داریم.

thin-seperator.png


از طرف دیگر ابراهیم ادهم مدت ها بود در کوه و دشت و بیابان به سر می برد، موهای سر و صورتش بسیار بلند و ژولیده شده بود و با این سر و صورت، حتی کسی به او کار هم نمی داد. چون او پول نداشت هیچ سلمانی قبول نمی کرد، موهای به این بلندی را کوتاه کند و سر و صورت ار را مرتب نماید بدون اینکه هیچ دستمزدی بگیرد.
یک روز ابراهیم ادهم از مقابل دکّه یک سلمانی می گذشت دید مرد سلمانی مشتری کمی دارد. جلو رفت و از او خواست موهای او را هم کوتاه کند تا بعداً پولش را بدهد.
استاد سلمانی گفت: نسیه نمی توانم کار کنم. این موهای ژولیده تو وقت زیادی از من می گیرد.
شاگرد سلمانی که شاهد این قضایا بود از اُستاد اجازه خواست تا او این کار را انجام دهد. ولی استاد سلمانی شروع کرد به داد و بیداد کردن که نمی توانم مفت و مجانی سر هر فقیر و بیچاره ای را اصلاح کنم. برو به مشتری ها برس.
شاگرد گفت: باشد اول کار مشتری ها را انجام می دهم بعد اجازه دهید موهای این مرد فقیر و بیچاره را هم اصلاح کنم.
استاد سلمانی بر سر شاگرد فریاد زد و قبول نکرد که شاگردش حتی بعد از اتمام کار به اصلاح سر و صورت این مرد فقیر برسد. ابراهیم ادهم که اوضاع را اینگونه دید، راهش را گرفت تا برود که شاگرد سلمانی دستش را گرفت و گفت: صبر کنید. من خودم هم علاقه ای به کار کردن در دکّان این مرد خودخواه و از خدا بی خبر ندارم. بیا برویم من خودم موهای تو را کوتاه می کنم، فردا هم خدا بزرگ و روزی رسان است.
شاگرد سلمانی ابراهیم را روی تخته سنگی در گذر اصلی شهر نشاند و شروع کرد به اصلاح سر و صورت او. موهای ابراهیم آنقدر بلند بود که اصلاح او ساعتی وقت برد. آخر کار شاگردِ سلمانی بود که صدای جارچیان مادر ابراهیم ادهم بلند شد که فریاد می زدند: ما از طرف مادر پادشاه عادلمان ابراهیم ادهم وارد این شهر شده ایم هر کس از او خبری بگوید مژدگانی او ثروت عظیمی از طلا و جواهرات خواهد بود.
ابراهیم ادهم به شاگرد سلمانی گفت: ای جوان پاک دل، برو به این جارچیان بگو که ابراهیم ادهم را می شناسی. آن وقت مرا به آنها معرفی کن و مژدگانی را بگیر. نوش جانت که این پاداش قلب پاک و مهربان توست.
شاگرد سلمانی که باورش نمی شد این مرد ژولیده که حتی پول پرداخت سلمانی اش را ندارد ابراهیم ادهم باشد گفت: تو مطمئنی؟
ابراهیم گفت: تو به جارچیان خبر بده آنها همه مرا می شناسند. او به طرف جارچیان رفت و خبرش را گفت: سپس مادر ابراهیم ادهم که فرزندش را از دور دید به طرف پسرش دوید و او را در آغوش گرفت.
این خبر به سرعت پیچید و همه مردم جمع شدند. مادر ابراهیم ادهم در جمع همه مردم شهر مژدگانی خبر خوش شاگرد سلمانی را به او داد و او با این عمل انسانی ثروت فراوانی را صاحب شد. استاد سلمانی که این صحنه ها را می دید حرص می خورد! ولی کاری از دستش برنمی آمد و دیگر پشیمانی سودی نداشت.
بعد از آن استاد آرایشگر بالای سر خود در مغازه و جهت عبرت خودش و دیگران شعری نوشت و نصب کرد:
سرم را سَرسَری مَتراش ای استاد سلمانی
که ما اندر دیار خود، سَری داریم و سامانی

خواندن داستان سرگذشت ابراهیم ادهم به خوانندگان پیشنهاد می شود. جهت مشاهده روی لینک زیر کلیک کنید:

داستان سرگذشت ابراهیم ادهم پادشاه بلخ و روی آوردن او به سیر و سلوک و رفتن به حج

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨٩١ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : دوشنبه ۱۴۰۴/۰۸/۲۶
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
خاطره یک دانشجو از قیصر امین پور و استاد مظاهر مصفا در کلاس دانشگاه
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی