گویند روزگاری بهلول خانه ایی نداشت و در خرابه ایی سکنی گزیده بود. در کنار این مخروبه، مرد پینه دوزی (کفشدوزی) نیز خانه داشت. موقعیت خانه کفشدوز به گونه ای بود که کاملا به خرابه و بهلول اشراف و نظارت کامل داشت. بهلول از مال دنیا چیزی نداشت، جز صد درهم که آن را در مخروبه و در زیر خاک پنهان کرده بود. گاهی در میانه شب، بهلول محل را می شکافت و به قدر نیاز، چند درهمی بر می داشت و باز بقیه را در زیر خاک مخفی می کرد.
از قضا مرد پینه دوز شبی از شب ها که خوابش نمی برد به بیرون نگاه کرد. بهلول را دید که در حال کنار زدن خاک در گوشه ای از مخروبه بود. او احتمال داد که بهلول در آن محل، چیزی را پنهان کرده است.
فردا آن روزی که بهلول مخروبه را ترک کرد، کفشدوز وارد خرابه شد و محل را شکافت. کیسه درهم ها را یافت. آن را برداشت و آرام خرابه را ترک کرد.
در یک نیمه شبی که بهلول به مقداری پول نیاز داشت؛ رفت تا چند درهم از پولها را بردارد ولی هرچه قدر جای پول ها را زیر و رو کرد اثری از پول ها یافت نشد! او پیش خودش احتمال داد تنها کسی که می تواند پول را برداشته باشد، کفشدوز است.

اگر قرار بود زندگی را در یک کلمه تعریف کنم، تعریف من این بود: زندگی آفرینش است.
چند روز گذشت و بهلول به پیش کفشدوز رفت. به کفشدوز گفت: برادر من وارثی ندارم. اما می خواهم رازی را با تو در میان بگذارم. تا برایم حساب و کتابی کنی.
کفشدوز گفت: بفرما برادر. در خدمت هستم.
بهلول محل چند خرابه را نام برد و ذکر کرد که در هر کدام از خرابه ها چه مبلغی را پنهان کرده است. در آخر هم گفت در همین خرابه هم فلان مبلغ پنهان کرده است و در ادامه از کفشدوز پرسید جمع کل پول ها چقدر شده است؟
کفشدوز گفت: جمعاً دو هزار دینار.
بهلول تأملی نمود و بعد گفت: رفیق عزیز! می خواهم با شما مشورتی بکنم؟
کفشدوز گفت: هر مشورتی بخواهی در خدمت هستم.
بهلول گفت: می خواهم همه پول ها را که در جاهای دیگر پنهان کرده ام، همه را به همین جایی که سکونت دارم، انتقال دهم. چه صلاح می بینی؟
کفشدوز بلافاصله گفت: فکر بسیار عالی و پسندیده ای است. باید تمام دارایی خود را در نزد خودت نگه داری.
بهلول گفت: پس مشورت تو را قبول می نمایم و می روم تا تمام پول ها را بردارم و بیاورم و در همین خرابه پنهان نمایم. این را گفت و فوراً از نزد کفشدوز دور شد.
کفشدوز دزد بعد از رفتن بهلول با خود گفت: بهتر است این مختصر پولی را که از زیر خاک بیرون آورده ام سرجای خود بگذارم. بعد که بهلول، تمامی پول ها را آورد به یک باره محل آنها را پیدا کرده و تمام پول های او را برمی دارم.
با این فکر تمام پول هایی را که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت!
پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پول ها را نگاه کرد، دید که کفشدوز پول ها را باز گردانده و سر جای خود گذاشته است. پول ها را برداشت و خرابه را ترک کرد و به جای دیگری نقل مکان کرد.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.