شعرهای عاشقانه، عکس کبوتر با گل رز قرمز در منقار

ادبستان شعر عاشقانه

پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است

پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است
دلم از رهگذرانش، ز غروبش سیر است

امشب این کوچه ز تنهائی من می گوید
دل بیچاره که در وسوسه ات تسخیر است

بین اوزان و قوافی شده ام زندانی
فکرم هر ثانیه با قافیه ها درگیر است

من شبگرد غزل سوخته از خود نالم
که دلم در قفس خاطره ها زنجیر است

من و این کوچۀ بن بست، تو را کم داریم
ترسم آن لحظه بیائی که جوانت، پیر است

منم و عکس تو در قاب و نگاهی خسته
چشم من سوی لب بستۀ یک تصویر است

تو ثریای منی آمدنت شیرین است
من نگویم که چرا آمده ای و دیر است

شهریارم که بسی خون جگرها خوردم
چه بگویم که قلم ناطق بی تزویر است

مرتضی شاکری

از تو عشقی مانده در دل، یادگار

از تو عشقی مانده در دل؛ یادگار
دلخوشم با خاطراتت؛ ای نگار

یادِ آن ایامِ خوش، باشد به خیر
در کنارت بود زیبا؛ روزگار

چون به یاد تو، همیشه زنده ام
کرده سهمم، یادِ تو؛ پروردگار

در نگاهم مانده ای تو؛ جاودان
کرده حک اسمت، به قلبم؛ زرنگار

در هوایم بوده بسیاری؛ بهار
کی بهاری چون تو بوده، ماندگار

بوده ام خامی؛ ز عشقت پخته ام
عشق باشد همچو یک آموزگار

در خیالم مالِ من بودی، ولی
قصه ام بد شد تمام؛ ای روزگار!

غزلی تازه از آن دلبر اخمو بنویس

غزلی تازه از آن دلبر اخمو بنویس
از غم و دلهرۀ عاشق ترسو بنویس

یا کمی نرم و لطیفش کن و با احساست
از فریبایی دیدار من و او بنویس

یا پر از وسوسه از جنس فریدون و فروغ
از تمنای وصال دو پرستو بنویس

شده ام کودک بی تاب، بغل می خواهم
کمی از حال خراب منِ کمرو بنویس

روسری از سرش افتاد و جهان عاشق شد
خطی از معجزۀ پیچش گیسو بنویس

با نگاهش، من مغرور به دام افتادم
دو سه بیتی هم از آن چشم چو آهو بنویس

بوی پیراهن او بُرد مرا شهر به شهر
باز از آن یوسف دلها، گل خوشبو بنویس

تو زبان منِ آشفتۀ عاشق باش و
همچو حافظ غزلی ناب و دو پهلو بنویس

حمیدرضا قبادی راد

من محبت می فروشم، تو محبت می خری؟

من محبت می فروشم، تو محبت می خری؟
خسته از تنهاییم، من را به همره می بری؟

شاعری هستم شکسته، مونس من دفترم
دفترم را می فروشم، شعرهایم می خری؟

گاه گاهی گریه کردم، در میان شعرها
اشکهایم می فروشم، آب دیده می خری؟

کاسه صبرم شده لبریز، از نامردمی
صبر هم من می فروشم، تو آیا می خری؟

زخم خنجر یادگاری، داده است دوست
یادگاری می فروشم، زخم خنجر می خری؟

من ندارم هیچ در دست، کلبه ای ویرانه ام
راستی هرگز نگفتی، دست خالی می خری؟

بی کَسم، تنها رفیق من شده این خاطرات
خاطراتم می فروشم، تو گذشته می خری؟

می شود من را به مهمانی بری بر آسمان؟
زندگانی می فروشم، عمر باقی می خری؟

عشق یعنی بزنم زیر غزل جان بدهم

عشق یعنی بزنم زیر غزل جان بدهم
خوب شاعر که شدم جای تو تاوان بدهم

ذهنم از زیر و بم زندگی آشفته که شد
در خیالم به خیالات تو جریان بدهم

خسته باشم برسم خانه، نگاهم بکنی
با نگاه تو، به حالم سر و سامان بدهم

تو که گیسو به دلِ باد بهاری بدهی
من دلم را سر آن زلفِ پریشان بدهم

پسر ناخلف نوحم و ترسد پدرم
نکند بر سر تو، خانه به طوفان بدهم

نادرم، عزم من این است که با دولت عشق
انسجامی به پریشانی ایران بدهم

قلب این شهر چو دریای ارومیّه پر است
تو بیا تا به همه مژدۀ باران بدهم

قباد احمدی

گر گذری هست و نه در کوی توست، برخطاست

گر گذری هست و نه در کوی توست،
برخطاست
ور نظری هست و نه بر روی توست،
نابجاست

آنکه بسنجید رخت را به ماه،
ز اشتباه
گفت که همسنگ ترازوی توست،
از تو کاست

و آنکه بدان نرگس شهلای باغ،
بهر لاغ
گفت که چون نرگس جادوی توست،
بی حیاست

و آن گل صد برگ و همه برگ و ساز،
گر نه باز
برگ و نوایش ز گل روی توست،
بینواست

شیوه بدخویی و ناز و عتیب،
ای حبیب
گر همه گویند که آهوی توست،
این خطاست

خلق تو یکسر همه قهر است و کین،
دلنشین
یا همه گر جور و جفا خوی توست،
دل رباست

منع تو شوقم دهد ای نوش لب،
در طلب
منع که از لعل سخنگوی توست،
از قضاست

میرزا حسن خان وثوق (وثوق الدوله)

گاهی از در تو بیا، بنشین کنار او که نیست

گاهی از در تو بیا، بنشین کنارِ او که نیست
زُل در آیینه سلامی کن نثارِ او که نیست

در بیاور از تن ات بارانیِ خیسی که هست
چتر آویزان کن از ابرِ بهارِ او که نیست

حال و احوالی بپرس و از دلِ تنگت بگو
بی قراری کن اگر شد بی قرارِ او که نیست

از خودت حرفی بزن، چیزی بگو، شعری بخوان
گریه کن با گریۀ بی اختیارِ او که نیست

او همان است آرزویِ سال هایِ رفته ات
تو همانی عاشقِ دیوانه وارِ او که نیست

هیزمِ نُت هایِ باران خورده و دودِ اجاق
شعله هایِ آتش و سوزِ سه تارِ او که نیست

سایه بر دیوارِ خانه غرقِ نجوایِ سکوت
تو سراپا گوشی و در گیر و دارِ او که نیست

مهر و آبان رفت و آذر خسته از تقویم شد
خسته تر از ساعتِ شماطه دار او که نیست

می نشینی شانه بر موهایِ یلدا می کشی
عاشقانه با سرانگشتِ انارِ او که نیست

یک دقیقه بیشتر می ایستد شب فالگوش
تا شکایت می کنی از روزگارِ او که نیست

فرشِ زیبایِ هزار و یک شبِ ایرانی است
هر رجِ ابریشم از نقش و نگارِ او که نیست

این غزل را ثبت کن در دفترِ تنهایی ات
گریه کن این بیت ها را یادگارِ او که نیست

شهراد میدری

دلخور نباش آینه، آهی هنوز هست

دلخور نباش آینه! آهی، هنوز هست
از شب نترس، صورت ماهی، هنوز هست

گرچه برای دردِ دلت، محرمی نبود
دل بد نکن که خلوتِ چاهی، هنوز هست

با اینکه گفته اند به گَردت، نمی رسم
پای گریز و شال و کلاهی، هنوز هست

آه ای مخاطب همهٔ عاشقانه ها
آیا برای وصف تو راهی، هنوز هست؟

لک زد دلم برای دو خط خواندنت بگو
خودکار بیک و کاغذ کاهی هنوز هست؟

سونیا نوری

چشم تو را اگر چه خمار آفریده اند

چشم تو را اگر چه خمار آفریده اند
آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند

از سرخی لبان تو ای خون آتشین
نار آفریده اند ، انار آفریده اند

یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند
در عطردان ذوق و بهار آفریده اند

زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریده اند

مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند

دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست
از بس حصار پشت حصار آفریده اند

این است نسبت تو و این روزگار یأس
آیینه ای ، میان غبار آفریده اند

سعید بیابانکی

همی گویم و گفته ام بارها

همی گویم و گفته ام بارها
بود کیش من مهر دلدارها

پرستش به مستی ست در کیش مهر
برونند زین جرگه هشیارها

به شادی و آسایش و خواب و خور
ندارند کاری دل افگارها

بجز اشک چشم و بجز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها

کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام دیوارها

چه فرهادها مرده در کوه ها
چه حلاج ها رفته بر دارها

چه دارد جهان جز دل و مهر یار
مگر توده هایی ز پندارها

ولی رادمردان و وارستگان
نبازند هرگز به مردارها

مهین مهرورزان که آزاده اند
بریدند از دام جان تارها

به خون خود آغشته و رفته اند
چه گل های رنگین به جوبارها

بهاران که شاباش ریزد سپهر
به دامان گلشن ز رگبارها

کشد رخت سبزه به هامون و دشت
زند بارگه گل به گلزارها

نگارش دهد گلبن جویبار
در آیینهٔ آب رخسارها

رود شاخ گل در بر نیلُفر
برقصد به صد ناز گلنارها

دَرَد پردهٔ غنچه را باد بام
هزار آورد نغز گفتارها

به آوای نای و به آهنگ چنگ
خروشد ز سرو و سمن تارها

به یاد خم ابروی گلرخان
بکش جام در بزم می خوارها

گره را ز راز جهان باز کن
که آسان کند باده دشوارها

جز افسون و افسانه نبود جهان
که بسته است چشم خشایارها

به اندوه آینده خود را مباز
که آینده خوابی ست چون پارها

فریب جهان را مخور زینهار
که در پای این گل بود خارها

پیاپی بکش جام و سرگرم باش
بهل گر بگیرند بیکارها

علامه طباطبایی

غزل غزل ترانه شد نگاه عاشقانه ات

غزل غزل ترانه شد، نگاه عاشقانه ات
قسم به چشمهای تو، گرفته دل بهانه ات

قلم نوشته از غمت، سرود تلخ انتظار
تمام حرف های من، ز غم شده ترانه ات

کجا شدی که تا ابد، در اشتیاق دیدنت
به جستجوی تو دلم، روانه شد به خانه ات

هنوز مانده در فضا، شمیم عطر عاشقی
طنین خنده های تو، صدای جاودانه ات

به روی قاب عکس تو، غبار غم نشسته و
شده همه وجود من، دو چشم شاعرانه ات

برای چشمهای تو، اگر چه شعر گفته ام
نه شاعرم نه مدعی، گرفته دل بهانه ات

آنجلا راد

نازت ای دلبر خوش چهره کشیدن دارد

نازت ای دلبر خوش چهره! کشیدن دارد
جرعه جرعه لب لعل تو، چشیدن دارد

خبرت هست که در موقع دیدار، دلم،
واندر این سینه، چه سان شوق تپیدن دارد؟

می رسی ناز و خرامان، ز برم می گذری
می خرم ناز تو، این ناز خریدن دارد

بارها قصۀ عشق تو، مکرر گفتم
باز هم گویم اگر، لطفِ شنیدن دارد

کاش می شد که بچینم گل لبخندت را
آخر این غنچۀ لبخند تو چیدن دارد

تا شدم محو تماشا، دلم از دستم رفت
دل سپردن به تو، از خویش بریدن دارد

کاتبا ! دست من و دامن آن سرو بلند
آخرِ عشق، به معشوقه رسیدن دارد

کاتب زنجانی

وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی

وای از آن شب که تو مهمان شده باشی، جایی
چشمِ بد دور! غزل خوان شده باشی، جایی

بله! یک روز تو هم حال مرا می فهمی
چون که در آینه حیران شده باشی جایی

بی گناهی ست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتی که پریشان شده باشی جایی

ماهِ من! طایفه روزه بگیران چه کنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی

صورت پنجره در پرده نباشد از شرم
کاش! وقتی که تو عریان شده باشی جایی

من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!

مهدی فرجی

چشم هایت سبز روشن، قامتت نیلوفری

چشم هایت سبزِ روشن، قامتت نیلوفری
من بلاگردان چشمت، ماهتابی یا پری؟

دست آن نقاش را بوسم که این نقش آفرید
گیسوان، ابریشمی، رخسار و گردن مرمری

می درخشد چشم صد رنگ تو، چون فیروزه ها
آسمان سبز هم، حیران این میناگری

شانه ات را طاقت ابریشم مهتاب نیست
برگ گل با من هم آوازست، در این داوری

گلبنان سر می کشند از باغ، با لبخند عشق
گر خرامان بگذری، با قامت نیلوفری

سینه را عریان مکن در چشمۀ مهتاب ها
تا بماند آسمان را فرصت روشنگری

دختر ماهی؟ رقیب زهره ای؟ روشن بگو
خواب می بینم مگر؟ فریاد از این ناباوری

ای دریغا! وقت پیری، سوختم از تاب عشق
سینه ام پر آتش است و موی من خاکستری

مهدی سهیلی

هی بوسه نزن با هیجان گوشه لب را

هی بوسه نزن با هیجان گوشه لب را
یک لحظه رعایت بکن آداب ِ ادب را

دندان به لبم می زنی انگار شبانه
پاتک زده ای قسمتی از باغ ِ رطب را

گرمای لبت روی لبم در نوسان است
بالا نبری در تنم اندازه تب را

با آتش ِ برخورد ِ لبت با رگ ِگردن
بر هم زده ای رابطه مغز و عصب را

از بس که میان ِدو لبم جای ِکبودی ست
انگار که داعش زده استان ِ حلب را

دیشب که سراسیمه تو را گاز گرفتم
حال آمده ای نقد کنی عین ِطلب را

این گونه که در اول ِ شب بوسه گرفتی
ای وای! خدا خیر کند آخر ِشب را

مسعود محمدپور

من اگر روزی بخواهم، عشق نقاشی کنم

من اگر روزی بخواهم، عشق نقاشی کنم
یک طرف دل، یک طرف اعجاز را خواهم کشید

نقشِ تنهایی خود را، یک قناری در قفس،
آن طرف با عشق تو، پرواز را خواهم کشید

عاشقی را گر بخواهم، با قلم معنا کنم
نقشی از یک کوچِ بی آغاز را خواهم کشید

گر بگویی عشق را جور دگر ترسیم کن
جاده پر از نشیب راز را خواهم کشید

گر بگویی در کبوتر، عشق را نقشینه کن
آسمانی بی غم، شهباز، را خواهم کشید

گر اسیری را بخواهم خوب نقاشی کنم
در قفس، غمگینی یک باز را خواهم کشید

آرزوی هر درخت، مرگ درخت اندازهاست
زین سبب مردی، تبرانداز را خواهم کشید

هیچ نقشی سخت تر از غمزه و ناز تو نیست
تا ابد، بر لوح دل، این ناز را خواهم کشید

مهدی آشتیانی

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

مولانا

وقتی بهشت عز و جل اختراع شد

وقتی بهشت عز و جل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد

در چشم های خسته مردی نگاه کرد
لبخند زد و قند بدل اختراع شد

آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد

حوا بلوچ بود ولی در خلیج فارس،
رقصید و در حجاز هبل اختراع شد

آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت
نزدیک ظهر بود، غزل اختراع شد

آدم و سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول فاعلات فعل اختراع شد

یک دست جام باده و یک دست زلف یار
این گونه بود ها! که بغل اختراع شد

یک شب میان شهر خرامید و عطسه زد
فرداش پنج دی ... و گسل اختراع شد

حامد عسگری
----------
پی نوشت: پنجم دی زلزله بم

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم، نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخن ها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم

وحشی بافقی

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق

چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق

رخساره مردان نگر آراسته خون
هنگامه حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
پیداست که مرغ چمن آتشی ای عشق

بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
از بوته ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق

هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)

پسر بچه ایی که در یک جنگل سرسبز بر روی چمن ها دراز کشیده و رو به آسمان است

آمده‌ام که سر نَهَم، عشقِ تو را به سر برم
ور تو بگویی‌ام که نِی، نِی شکنم شِکر برم


تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۳

پیوندها

فال حافظ
صفحه اول ادبستان شعر عاشقانه
کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه
برای همراهی و مطالعه شعرهای بیشتر، در لینک فوق (کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه) عضو شوید.