شعرهای عاشقانه، عکس کبوتر با گل رز قرمز در منقار

ادبستان شعر عاشقانه

همی گویم و گفته ام بارها

همی گویم و گفته ام بارها
بود کیش من مهر دلدارها

پرستش به مستی ست در کیش مهر
برونند زین جرگه هشیارها

به شادی و آسایش و خواب و خور
ندارند کاری دل افگارها

بجز اشک چشم و بجز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها

کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام دیوارها

چه فرهادها مرده در کوه ها
چه حلاج ها رفته بر دارها

چه دارد جهان جز دل و مهر یار
مگر توده هایی ز پندارها

ولی رادمردان و وارستگان
نبازند هرگز به مردارها

مهین مهرورزان که آزاده اند
بریدند از دام جان تارها

به خون خود آغشته و رفته اند
چه گل های رنگین به جوبارها

بهاران که شاباش ریزد سپهر
به دامان گلشن ز رگبارها

کشد رخت سبزه به هامون و دشت
زند بارگه گل به گلزارها

نگارش دهد گلبن جویبار
در آیینهٔ آب رخسارها

رود شاخ گل در بر نیلُفر
برقصد به صد ناز گلنارها

دَرَد پردهٔ غنچه را باد بام
هزار آورد نغز گفتارها

به آوای نای و به آهنگ چنگ
خروشد ز سرو و سمن تارها

به یاد خم ابروی گلرخان
بکش جام در بزم می خوارها

گره را ز راز جهان باز کن
که آسان کند باده دشوارها

جز افسون و افسانه نبود جهان
که بسته است چشم خشایارها

به اندوه آینده خود را مباز
که آینده خوابی ست چون پارها

فریب جهان را مخور زینهار
که در پای این گل بود خارها

پیاپی بکش جام و سرگرم باش
بهل گر بگیرند بیکارها

علامه طباطبایی

غزل غزل ترانه شد نگاه عاشقانه ات

غزل غزل ترانه شد، نگاه عاشقانه ات
قسم به چشمهای تو، گرفته دل بهانه ات

قلم نوشته از غمت، سرود تلخ انتظار
تمام حرف های من، ز غم شده ترانه ات

کجا شدی که تا ابد، در اشتیاق دیدنت
به جستجوی تو دلم، روانه شد به خانه ات

هنوز مانده در فضا، شمیم عطر عاشقی
طنین خنده های تو، صدای جاودانه ات

به روی قاب عکس تو، غبار غم نشسته و
شده همه وجود من، دو چشم شاعرانه ات

برای چشمهای تو، اگر چه شعر گفته ام
نه شاعرم نه مدعی، گرفته دل بهانه ات

آنجلا راد

نازت ای دلبر خوش چهره کشیدن دارد

نازت ای دلبر خوش چهره! کشیدن دارد
جرعه جرعه لب لعل تو، چشیدن دارد

خبرت هست که در موقع دیدار، دلم،
واندر این سینه، چه سان شوق تپیدن دارد؟

می رسی ناز و خرامان، ز برم می گذری
می خرم ناز تو، این ناز خریدن دارد

بارها قصۀ عشق تو، مکرر گفتم
باز هم گویم اگر، لطفِ شنیدن دارد

کاش می شد که بچینم گل لبخندت را
آخر این غنچۀ لبخند تو چیدن دارد

تا شدم محو تماشا، دلم از دستم رفت
دل سپردن به تو، از خویش بریدن دارد

کاتبا ! دست من و دامن آن سرو بلند
آخرِ عشق، به معشوقه رسیدن دارد

کاتب زنجانی

وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی

وای از آن شب که تو مهمان شده باشی، جایی
چشمِ بد دور! غزل خوان شده باشی، جایی

بله! یک روز تو هم حال مرا می فهمی
چون که در آینه حیران شده باشی جایی

بی گناهی ست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتی که پریشان شده باشی جایی

ماهِ من! طایفه روزه بگیران چه کنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی

صورت پنجره در پرده نباشد از شرم
کاش! وقتی که تو عریان شده باشی جایی

من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!

مهدی فرجی

چشم هایت سبز روشن، قامتت نیلوفری

چشم هایت سبزِ روشن، قامتت نیلوفری
من بلاگردان چشمت، ماهتابی یا پری؟

دست آن نقاش را بوسم که این نقش آفرید
گیسوان، ابریشمی، رخسار و گردن مرمری

می درخشد چشم صد رنگ تو، چون فیروزه ها
آسمان سبز هم، حیران این میناگری

شانه ات را طاقت ابریشم مهتاب نیست
برگ گل با من هم آوازست، در این داوری

گلبنان سر می کشند از باغ، با لبخند عشق
گر خرامان بگذری، با قامت نیلوفری

سینه را عریان مکن در چشمۀ مهتاب ها
تا بماند آسمان را فرصت روشنگری

دختر ماهی؟ رقیب زهره ای؟ روشن بگو
خواب می بینم مگر؟ فریاد از این ناباوری

ای دریغا! وقت پیری، سوختم از تاب عشق
سینه ام پر آتش است و موی من خاکستری

مهدی سهیلی

هی بوسه نزن با هیجان گوشه لب را

هی بوسه نزن با هیجان گوشه لب را
یک لحظه رعایت بکن آداب ِ ادب را

دندان به لبم می زنی انگار شبانه
پاتک زده ای قسمتی از باغ ِ رطب را

گرمای لبت روی لبم در نوسان است
بالا نبری در تنم اندازه تب را

با آتش ِ برخورد ِ لبت با رگ ِگردن
بر هم زده ای رابطه مغز و عصب را

از بس که میان ِدو لبم جای ِکبودی ست
انگار که داعش زده استان ِ حلب را

دیشب که سراسیمه تو را گاز گرفتم
حال آمده ای نقد کنی عین ِطلب را

این گونه که در اول ِ شب بوسه گرفتی
ای وای! خدا خیر کند آخر ِشب را

مسعود محمدپور

من اگر روزی بخواهم، عشق نقاشی کنم

من اگر روزی بخواهم، عشق نقاشی کنم
یک طرف دل، یک طرف اعجاز را خواهم کشید

نقشِ تنهایی خود را، یک قناری در قفس،
آن طرف با عشق تو، پرواز را خواهم کشید

عاشقی را گر بخواهم، با قلم معنا کنم
نقشی از یک کوچِ بی آغاز را خواهم کشید

گر بگویی عشق را جور دگر ترسیم کن
جاده پر از نشیب راز را خواهم کشید

گر بگویی در کبوتر، عشق را نقشینه کن
آسمانی بی غم، شهباز، را خواهم کشید

گر اسیری را بخواهم خوب نقاشی کنم
در قفس، غمگینی یک باز را خواهم کشید

آرزوی هر درخت، مرگ درخت اندازهاست
زین سبب مردی، تبرانداز را خواهم کشید

هیچ نقشی سخت تر از غمزه و ناز تو نیست
تا ابد، بر لوح دل، این ناز را خواهم کشید

مهدی آشتیانی

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

مولانا

وقتی بهشت عز و جل اختراع شد

وقتی بهشت عز و جل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد

در چشم های خسته مردی نگاه کرد
لبخند زد و قند بدل اختراع شد

آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد

حوا بلوچ بود ولی در خلیج فارس،
رقصید و در حجاز هبل اختراع شد

آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت
نزدیک ظهر بود، غزل اختراع شد

آدم و سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول فاعلات فعل اختراع شد

یک دست جام باده و یک دست زلف یار
این گونه بود ها! که بغل اختراع شد

یک شب میان شهر خرامید و عطسه زد
فرداش پنج دی ... و گسل اختراع شد

حامد عسگری
----------
پی نوشت: پنجم دی زلزله بم

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم، نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخن ها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم

وحشی بافقی

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق

چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق

رخساره مردان نگر آراسته خون
هنگامه حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
پیداست که مرغ چمن آتشی ای عشق

بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
از بوته ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق

هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)

یک نفر هست صمیمانه تو را می خواهد

یک نفر هست صمیمانه تو را می خواهد
مثل یک عاشق دیوانه تو را می خواهد

گاه با یاد تو زانو به بغل می گیرد
خاطراتش شده افسانه ، تو را می خواهد

می نشیند سر راه تو ، که بر می گردی
عمری اینجور غریبانه تو را می خواهد

پای پیمان تو از جان و دلش می گذرد
عشق می ورزد و مردانه تو را می خواهد

یاد تو همدم تنهایی شب هایش هست
یعنی عاشق شده رندانه ، تو را می خواهد

روی ناچاری اگر جرعه ای از باده خورد
غرض این است که مستانه تو را می خواهد

چشم بر پنجره نازک دل می دوزد
تا بیایی ، دل ویرانه تو را می خواهد

سر پیری نکند عاشق لیلا بشوم

سر پیری نکند عاشق لیلا بشوم
لب دریا بروم غرق به دریا بشوم

بزنند طعنه به ریشم همه مردم شهر
پیش مردم همگی یکسره رسوا بشوم

نکند این دل دیوانه خرابم بکند
روز دوم بروم عاشق کبری بشوم

نکند این دل ما باز جوانی بکند
بشود خام و پی عشق ثریا بشوم

می روم تا که در آیینه تماشا بکنم
سر و ریشم بزنم شانه و رعنا بشوم

سر پیری و من و معرکه گیری چه عجب
با دل فتنه خود دست به دعوا بشوم

عشق پاک است و مقدس به یکی بند شود
آدمی هست هوس همدم حوا بشوم

می دهم توبه دلم را که خطایی نکند
کاهن معبد و یا شیخ مصلا بشوم

ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم
شباهنگام،
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام،
در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه؟
من از یادت نمی کاهم!
ترا من چشم در راهم

نیما یوشیج (علی اسفندیاری)

بوی گیسویی مرا دیوانه کرد

فکر زنجیری کنید ای عاقلان
بوی گیسویی مرا دیوانه کرد

پیش هر بیگانه گویم راز خود
آشنا رویی مرا دیوانه کرد

ای مسلمانان به فریادم رسید
طفل هندویی مرا دیوانه کرد

میزنم خود را به آتش بی دریغ
آتشین خویی مرا دیوانه کرد

از حرم لبیک گویان می روم
جذبه کویی مرا دیوانه کرد

واقف از میخانه و مسجد نیم
چشم و ابرویی مرا دیوانه کرد
واقف لاهوری

معاشران گره از زلف یار باز کنید

معاشران گره از زلفِ یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید

حضورِ خلوتِ اُنس است و دوستان جمعند
وَ اِنْ یَکاد بخوانید و در فَراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند
که گوشِ هوش به پیغامِ اهلِ راز کنید

به جانِ دوست که غم پرده بر شما نَدَرَد
گر اعتماد بر الطافِ کارساز کنید

میانِ عاشق و معشوق فَرق بسیار است
چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید

نخست موعظه پیر می فروش این بود
که از مُصاحبِ ناجِنس اِحتِراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید

وگر طلب کند اِنعامی از شما حافظ
حَوالَتَش به لبِ یارِ دلنواز کنید

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم - فریدون مشیری

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم!
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید: تو به من گفتی:
ازین عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب، آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی،
چندی ازین شهر سفر کن!

با تو گفتم:
حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی،
من نه رمیدم،
نه گسستم
باز گفتم که:
تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم،
همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم،
آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

شانه بر زلف پریشان زده ای به به و به

شانه بر زلف پریشان زده ای به به به
دست بر منظره جان زده ای به به به

آفتاب از چه طرف سر زده امروز که سر
به من بی سر و سامان زده ای به به به

صف دل ها همه بر هم زده ای ماشاءالله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به

صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زده ای به به به

من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی
باده در خلوت رندان زده ای به به به

تو بدین چشم گر عابد بفریبی چه عجب
گول صد مرتبه شیطان زده ای به به به

تن یک لایی من بازوی تو سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای به به به

بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواَش
همچو سگ سنگ به دندان زده ای به به به

عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زده ای به به به

عارف قزوینی

دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد

دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنون تر از لیلی، شیرین تر از فرهاد

ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره دودی، از دودمان باد

آب از تو توفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد

هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی به دست به باد

هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادر زاد

از خاک ما در باد، بوی تو می آید
تنها تو می مانی، ما می رویم از یاد
قیصر امین پور

امشب از آسمان دیده تو، روی شعرم ستاره می بارد

امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم، تو پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو

آن چه در من نهفته دریایی است
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
فروغ فرخ زاد

پسر بچه ایی که در یک جنگل سرسبز بر روی چمن ها دراز کشیده و رو به آسمان است

آمده‌ام که سر نَهَم، عشقِ تو را به سر برم
ور تو بگویی‌ام که نِی، نِی شکنم شِکر برم


تاریخ امروز : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۲۸

پیوندها

فال حافظ
صفحه اول ادبستان شعر عاشقانه
کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه
برای همراهی و مطالعه شعرهای بیشتر، در لینک فوق (کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه) عضو شوید.