شعرهای عاشقانه، عکس کبوتر با گل رز قرمز در منقار

ادبستان شعر عاشقانه

یک نفر هست صمیمانه تو را می خواهد

یک نفر هست صمیمانه تو را می خواهد
مثل یک عاشق دیوانه تو را می خواهد

گاه با یاد تو زانو به بغل می گیرد
خاطراتش شده افسانه ، تو را می خواهد

می نشیند سر راه تو ، که بر می گردی
عمری اینجور غریبانه تو را می خواهد

پای پیمان تو از جان و دلش می گذرد
عشق می ورزد و مردانه تو را می خواهد

یاد تو همدم تنهایی شب هایش هست
یعنی عاشق شده رندانه ، تو را می خواهد

روی ناچاری اگر جرعه ای از باده خورد
غرض این است که مستانه تو را می خواهد

چشم بر پنجره نازک دل می دوزد
تا بیایی ، دل ویرانه تو را می خواهد

سر پیری نکند عاشق لیلا بشوم

سر پیری نکند عاشق لیلا بشوم
لب دریا بروم غرق به دریا بشوم

بزنند طعنه به ریشم همه مردم شهر
پیش مردم همگی یکسره رسوا بشوم

نکند این دل دیوانه خرابم بکند
روز دوم بروم عاشق کبری بشوم

نکند این دل ما باز جوانی بکند
بشود خام و پی عشق ثریا بشوم

می روم تا که در آیینه تماشا بکنم
سر و ریشم بزنم شانه و رعنا بشوم

سر پیری و من و معرکه گیری چه عجب
با دل فتنه خود دست به دعوا بشوم

عشق پاک است و مقدس به یکی بند شود
آدمی هست هوس همدم حوا بشوم

می دهم توبه دلم را که خطایی نکند
کاهن معبد و یا شیخ مصلا بشوم

ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم
شباهنگام،
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام،
در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه؟
من از یادت نمی کاهم!
ترا من چشم در راهم

نیما یوشیج (علی اسفندیاری)

بوی گیسویی مرا دیوانه کرد

فکر زنجیری کنید ای عاقلان
بوی گیسویی مرا دیوانه کرد

پیش هر بیگانه گویم راز خود
آشنا رویی مرا دیوانه کرد

ای مسلمانان به فریادم رسید
طفل هندویی مرا دیوانه کرد

میزنم خود را به آتش بی دریغ
آتشین خویی مرا دیوانه کرد

از حرم لبیک گویان می روم
جذبه کویی مرا دیوانه کرد

واقف از میخانه و مسجد نیم
چشم و ابرویی مرا دیوانه کرد
واقف لاهوری

معاشران گره از زلف یار باز کنید

معاشران گره از زلفِ یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید

حضورِ خلوتِ اُنس است و دوستان جمعند
وَ اِنْ یَکاد بخوانید و در فَراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند
که گوشِ هوش به پیغامِ اهلِ راز کنید

به جانِ دوست که غم پرده بر شما نَدَرَد
گر اعتماد بر الطافِ کارساز کنید

میانِ عاشق و معشوق فَرق بسیار است
چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید

نخست موعظه پیر می فروش این بود
که از مُصاحبِ ناجِنس اِحتِراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید

وگر طلب کند اِنعامی از شما حافظ
حَوالَتَش به لبِ یارِ دلنواز کنید

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم - فریدون مشیری

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم!
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید: تو به من گفتی:
ازین عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب، آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی،
چندی ازین شهر سفر کن!

با تو گفتم:
حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی،
من نه رمیدم،
نه گسستم
باز گفتم که:
تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم،
همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم،
آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

شانه بر زلف پریشان زده ای به به و به

شانه بر زلف پریشان زده ای به به به
دست بر منظره جان زده ای به به به

آفتاب از چه طرف سر زده امروز که سر
به من بی سر و سامان زده ای به به به

صف دل ها همه بر هم زده ای ماشاءالله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به

صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زده ای به به به

من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی
باده در خلوت رندان زده ای به به به

تو بدین چشم گر عابد بفریبی چه عجب
گول صد مرتبه شیطان زده ای به به به

تن یک لایی من بازوی تو سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای به به به

بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواَش
همچو سگ سنگ به دندان زده ای به به به

عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زده ای به به به

عارف قزوینی

دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد

دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنون تر از لیلی، شیرین تر از فرهاد

ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره دودی، از دودمان باد

آب از تو توفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد

هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی به دست به باد

هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادر زاد

از خاک ما در باد، بوی تو می آید
تنها تو می مانی، ما می رویم از یاد
قیصر امین پور

امشب از آسمان دیده تو، روی شعرم ستاره می بارد

امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم، تو پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو

آن چه در من نهفته دریایی است
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
فروغ فرخ زاد

حتی اگر خیال منی دوست دارمت

آنقدر ساده ام که گمان می کنم تو هم
مانند من به آنچه نشد فکر می کنی!
حتی خیال می کنم این من، خود تویی
اینجا نشسته ای و به خود فکر می کنی

شاید نباید این همه باور کنم ترا
شاید که اتفاق نیفتاده ای هنوز
شاید تجسم غزلی عاشقانه ای
جامانده در خیال من از خواب نیمروز

حتی اگر خیال منی دوست دارمت
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
تو رفته ای و من به خدا غبطه می خورم
از بس که روز و شب به خدا می سپارمت

بگذار با خیال تو این روزهای تلخ
در استکان لب زده عمر حل شود
بگذار کام مرگ هم از شهد این خیال
روزی که هم پیاله من شد عسل شود
مجید آژ

ترسم به نام بوسه، غارت کنم لبت را

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه
ترسم قرار و صبرم، برخیزد از میانه

ترسم به نام بوسه، غارت کنم لبت را
با عذر بی قراری ــ این بهترین بهانه ــ

ترسم بسوزد آخر، همراه من تو را نیز
این آتشی که از شوق در من کشد زبانه

چون شب شود از این دست، اندیشه ای مدام است
در بر کشیدنت مست، ای خواهش شبانه!

ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم
بر شاخه خزانم، ناگه زده جوانه

ای بخت ناخوش من ــ شبرنگ سرکش من ــ
رام نوازش تو، بی تیغ و تازیانه

ای مرده در وجودم، با تو هراس توفان
ای معنی رهایی، ای ساحل، ای کرانه

جانم پر از سرودی است، کز چنگ تو تراود
ای شور! ای ترنم! ای شعر! ای ترانه!

حسین منزوی

بوسه گاهی از نماز و روزه هم واجب تر است

بوسه گاهی از نماز و روزه هم واجب تر است
سخت گیری در اصول اعتقادی خوب نیست

من و یار و دل دیوانه، بساطی داشتیم

من و یار و دل دیوانه، بساطی داشتیم
عقل بیکار بیامد، همه را بر هم زد

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری، به تو یعنی، به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی، به همان باغ بلور

به همان زل زدن از فاصله دور به هم
به همان شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به خموشی، به تماشا، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

بهروز یاسمی

شعر قاصد

قاصد ز برم رفت که آرد خبر از یار
باز آمد و اکنون خبر از خویش ندارد

*****

جواب نامه ام از بس ز جانان دیر می آید
جوان گر می رود قاصد، زکویش پیر می آید

ﮐﺎﺵ می‌شد ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷت

کاش تا دل می گرفت و می شکست
دوست می آمد، کنارش می نشست

کاش می شد روی هر رنگین کمان
می نوشتم: مهربان با من بمان

کاش می شد قلب ها آباد بود
کینه و غم ها به دست باد بود

کاش می شد آسمان غمگین نبود
رد پای کینه ها رنگین نبود

کاش می شد زندگی تکرار داشت
لااقل تکرار را یک بار داشت

می جویمت به نام و نشانی که نیستی

می جویمت، به نام و نشانی که نیستی
دیرآشنای من، تو همانی، که نیستی

نزدیکتر ز تو به توام، این عجب که تو
دور از منی و خویش ندانی، که نیستی

می جویمت به باغ خیال و گمان و وهم
در کوچه های دل، به گمانی که نیستی

شبگرد کوچه های خیالم، به جستجو
آیم به آن محل و نشانی، که نیستی

طبع غزل سرایی من، لال می شود
در بین واژه ها و بیانی، که نیستی

سرشارم از خیال سرودن، اگر چه باز
تو باعث همین هیجانی، که نیستی

احوال من نپرس، که اقرار می کنم
حالم بد است، مثل زمانی که نیستی

قیصر امین پور

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام
رهی معیری

مده ای حکیم پندم که به کار در نبندم

مده ای حکیم پندم که به کار در نبندم
که ز خویشتن گریز است و ز دوست ناگزیرم

حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای

حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای؟
گفت: یا آب است؛ یا خاک است یا پروانه ای!

گفتمش احوال عمرم را بگو؛ این عمر چیست؟
گفت یا برق است؛ یا باد است؛ یا افسانه ای!

گفتمش اینها که می بینی؛ چرا دل بسته اند؟
گفت یا خوابند؛ یا مستند؛ یا دیوانه ای!

گفتمش احوال جانم را پس از مردن بگو؟
گفت یا باغ است؛ یا نار است؛ یا ویرانه ای!