شیخ احمد خضرویه از بزرگان مشایخ بود که کارش گرفتن وام از ثروتمندان و خرج آن برای فقرا بود، تا در بستر مرگ افتاد و چون طلبکاران و وامداران با خبر شدند هجوم آوردند تا طلب خود را؛ که چهارصد دینار بود؛ بستانند.
اما شیخ به جای پرداخت وام آنان در دنیای خیال خوش خویش سیر می کرد و این بی توجهی شیخ به طلب کاران، موجب ترشرویی و ناراحتی آنان می شد. تا اینکه صدای کودک حلوافروشی از کوچه رسید و شیخ به خدمتکارش دستور داد تا برود و همه حلوا را بخرد و خادم همه حلوا را به نیم دینار خرید و به دستور شیخ بین طلبکاران تقسیم کرد تا بخورند و مدتی از ترشرویی غافل شوند.
زمانی که ظرف حلوا خالی شد کودک حلوا فروش، پول حلوا را طلب کرد اما شیخ از پرداخت پول حلوا خودکاری کرد! کودک دائما التماس می کرد و شیخ از پرداخت بهای حلوا خودداری می نمود که موجب اعتراض بقیه طلبکاران شد که مال ما را خوردی بس نبود دیگر مال این کودک درمانده را چرا می خوری؟

معلم کسی است که بیشترین بهره را از درس ها می برد. معلم واقعی خود یک دانش آموز است
مدتی گذشت و کودک همچنان گریه می کرد و بقیه طلبکاران ناامید و منتظر نشسته بودند که خادم با طبقی که در آن چهارصد دینار زر و نیم دینار دیگر قرار داشت آورد و گفت که این را یکی از کریمان فرستاده است!
طلبکاران با دیدن این طبخ پر از زر به عذر خواهی برخاسته و راز این کار را از شیخ جویا شدند که شیخ بصیر فرمود راز و سرّ این کار در این بود که دریای رحمت الهی به گریه کودک حلوا فروش موکول شده بود:
تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمی آید به جوش
از نظر مولانا دیدگان ما همچون کودک حلوا فروش است که برای جذب و جلب رحمت الهی باید آنها را بگریانیم تا قطرات اشک ما با لطف و نظر آن کریم یگانه، تکریم گردد و ارزش یابد و به اقیانوس رحمت الهی تبدیل شود و این اشک می تواند اشک ندامت یا اشک شوق و امید باشد اما هرچه که هست باید ناب و خالص باشد و از دل که جایگاه تجلی حق است، سرچشمه گرفته باشد:
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد
---------------
پی نوشت :
مطلب زیر در باره آخر عمر شیخ [وفات شیخ در زادگاهش بلخ اتفاق افتاده است]، از کتاب زینت المجالس مجدی است که در سال 1004 هجری قمری تالیف گردیده که در آن مبلغ وام هفتصد دینار ذکر شده است:
مدت عمر شیخ احمد خضرویه نود و پنج سال بود و هنگام وفات غریمان [طلبکاران] گرد او نشستند چه در آن وقت هفتصد دینار وام داشت احمد روی به آسمان کرده گفت الهی من جان خود را رهن وام این جماعت ساخته ام. تا حق ایشان به ایشان نرسد جان مرا قبض مفرمای. بعد از ساعتی شخصی حلقۀ بر در زده، آواز داد که ای غرمای [طلبکاران] شیخ بیائید و حق خود بستانید. قرض خواهان رفته حق خود را استیفا نمودند. آنگاه شیخ روی به قبله آورده، روح مبارک تسلیم کرد.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.