عکس تابلو نقاشی مینیاتوری لیلی و مجنون ایستاده در زیر یک درخت. در تصویر در مقابل آنها دو اردک عاشق و گیاهان و گلهای جنگل و کوهستان دیده می شود

داستان شماره ٨١٢ : داستان عاشقانه لیلی و مجنون، شرح کامل حکایت عشق مجنون به لیلی

داستان عاشقانه لیلی و مجنون. در اینجا شرح قصه عشق مجنون را به نثر امروزی از نظامی گنجوی بخوانید

لیلی و مجنون نام مجموعه شعری به زبان پارسی از نظامی گنجوی، شاعر ایرانی است. این مجموعه شعر از مجموعه مثنوی هایی است که به خمسه نظامی معروف اند. بیشتر محققان اعتقاد دارند که مایه اصلی این داستان برگرفته از اشعار و افسانه های فولکلوریک در زبان عربی است که نظامی ایرانی سازی کرده است. برخی برای شخصیت مجنون، هویت واقعی قائلند و او اهل عربستان در اواخر سده اول هجری می داند؛ ولی برخی دیگر تردید جدی به واقعی بودن شخصیت مجنون دارند و البته محققانی نیز افسانه لیلی و مجنون را به تمدن بابل باستانی در بین النهرین منسوب می دانند.
اگرچه نام لیلی و مجنون پیش از نظامی گنجوی نیز در اشعار و ادبیات فارسی به چشم می خورد ولی نظامی برای نخستین بار آن را به شکل منظومه ای واحد به زبان فارسی به نظم کشیده است. در روایت نظامی هم لیلی و هم مجنون از خانواده های اشرافی معرفی شده اند و لذا برخلاف روایت های عربی، امکان این را نداشته اند تا یکدیگر را در حال شترچرانی دیده باشند. از همین رو نظامی عنصر مکتب خانه را در قصه وارد می کند.
مجنون از قبیله بنی عامر است. حاکم قبیله بنی عامر در جوانمردی بی همتا و در هنرمندی در همه جا مشهور بود، اما بچه ای نداشت و شب و روز با خدا راز و نیاز می کرد تا خداوند کریم به او پسری داد که همانند مروارید درخشان می درخشید پدرش اسم او را قیس نامید. قیس پسری بسیار زیباروی بود.
قیس کم کم رشد کرد و بزرگ شد و پدرش او را برای فرا گرفتن علم و دانش راهی مکتب خانه کرد. در مکتب دختران و پسران خردسال برای درس خواندن با هم حضور می یافتند و از محبت و علم معلم خود بهره می جستند. در مکتبخانه میان دختران، دختری بود لیلی نام، که قیس بیشتر از دیگران به او توجه می کرد. قیس پس از آشنا شدن با آن دختر، چنان واله و شیدای او شد که بعد از آن قیس را دیوانه خطاب می کردند. لیلی دختری از خانواده اشراف بود. هر چند پدر قیس حاکم قبیله بنی عامر بود ولی خانواده لیلی بسیار ثروتمندتر بودند.
قیس و لیلی چنان شیفته و عاشق هم شدند که قصه آنها در کتابها نوشته شد. آنها ابتدا عشقشان را از همه مخفی کردند اما از آنجا که عشق هرگز نمی تواند در پستوی خانه دل مخفی بماند، لذا راز آن دو برملا شد و داستان عشقشان در این دنیای بیکران پراکنده شد.
ذکر شد که لیلی از یک خانواده خیلی پولدار و اشرافی بود، به همین پدرش برای تنها دخترش آرزوها داشت و هرگز حاضر نبود دختر زیبا و دردانه اش را به هر کسی بدهد آن هم قیس، پسری که شاگرد مکتب خانه بود و در دنیا هیچ نداشت به جز یک دل عاشق و مهربان، که آن هم با تمام وجود در عشق لیلی گم شده بود.
سرانجام قصه عشق لیلی و مجنون در همه جا فاش شد و همه قبایل از این راز خبر شدند و لذا مجنون از پدرش خواست تا به خواستگاری لیلی برود. اما پدر لیلی به دلیل دشمنی که از قبل از قبیله قیس داشت به خواستگاری پدر قیس جواب رد داد و قیس بعد از رد جواب، گریه و زاری پیشه کرد و حالش روز به روز بدتر شد و اما از خواسته اش دست بردار نبود و چند بار هم خواستگاری رفت اما پاسخ همیشه منفی بود. در این بین قبیله لیلی هم بیکار ننشستند و او را آزار و اذیت کردند تا سرانجام مجنون مجبور به فرار شد.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

شور و هیجان داشته باش، اما هرگز عقل و منطق را کنار مگذار.

thin-seperator.png

حتی مجنون در حال درماندگی، شخصی به نام نوفل را برای بار چندم به خواستگاری لیلی فرستاد، اما باز هم هیچ فایده ای نداشت و جواب آنها باز منفی بود. پدر مجنون وقتی که پسرش را در آن حال می دید بسیار غمگین و ناراحت می شد لذا تصمیم گرفت تا مجنون را به زیارت خانه خدا، کعبه ببرد و به مجنون گفت که از درگاه خداوند طلب شفاعت و یاری کند و مجنون نیز این گونه با خدای خود سخن گفت:

گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر ازین کنم که هستم

گویند که خو ز عشق واکن
لیلی طلبی ز دل رها کن

یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای

پدر مجنون با شنیدن این سخنان اندوهیگن شد و دیگر هیچ نگفت.
بعد از مدتی بر خلاف میل لیلی، او را به اجبار به عقد مردی از قبیله بنی اسد به نام ابن سلام در آوردند. جشن بسیار مجلل و با شکوهی گرفتند و همه قبایل را به جشن دعوت کردند.
مجنون از شوهر کردن لیلی بی خبر بود و دیوانه واقعی شده و سر به کوه و بیابان نهاده بود. وقتی خبر ازدواج لیلی به مجنون رسید، دیوانه تر از قبل شد. حالا دیگر هیچ رمق و انگیزه ایی برایش نمانده بود. پدرش برای تسلی دادن پیش او آمد تا شاید بتواند دل آشفته پسرش را کمی تسکین دهد و این کار پدر کمی موثر واقع شد چرا که دل اندوهگین مجنون با سخنان پدر کمی آرام شد. ولی از بخت بد مجنون، پدرش که تنها حامی او بود برای همیشه مجنون را تنها گذاشت و به دیار حق شتافت.
حالا قیس علاوه بر درد عشق خود، باید از دوری پدر نیز می نالید. مدتی بعد از در گذشت پدر، مادرش نیز از دنیا رفت و او را تنها گذاشت. حالا دیگر مجنون تنهای تنها بود و هیچ یار و یاوری نداشت غم از دست دادن پدر و مادر، مجنون را پریشان تر از قبل کرده بود.
سالها سپری می شد و مجنون در بیابان با حیوانات وحشی خو گرفته و هم سخن شده بود و قصه عشق خود را به آنها بازگو می کرد. و البته لیلی نیز از زندگی اجباریش با ابن سلام متنفر بود و روزها و شبهایش را با غم و ناراحتی به پایان می رساند. تا اینکه شوهرش ابن سلام بر اثر یک بیماری فوت کرد. مجنون وقتی خبر فوت شوهر لیلی را شنید با عجله به نزد لیلی رفت. بالاخره بعد از مدتها این دو عاشق توانستند در کنار هم باشند.
حالا لیلی که از زندگی اجباری با ابن سلام رهایی یافته به معشوق خود رسیده بود. البته عشق این دو بسیار پاک و مطهر بود. مجنون بدون اینکه این بار بخواهد به کام لیلی؛ عشق دیرین خود برسد؛ راهی دشت و کوه می شود. اما دریغ و حسرت که زمانی نگذشت که لیلی بیمار شد و شمع زندگیش خاموش شد و برای همیشه مجنون را تنها گذاشت.
بعد از دفن لیلی، جای آرامگاه لیلی را به مجنون نگفتند. ولی مجنون همیشه از خداوند می خواست که هرچه زودتر او را به معشوقش برساند و گفت تا جایی که بتوانم می گردم خاک و زمین را بو می کشم تا بوی لیلی را احساس کنم. سرانجام هم چنین شد و آن قدر گشت و پرس و جو کرد تا آرامگاه معشوقه اش را پیدا کرد.
مجنون بر سر آرامگاه لیلی، ضجه ها زد و گریه و زاری ها نمود تا او هم به وصال محبوبش رسید. وصیت کرده بود که در کنار عشقش، به خاک سپرده شود و این دو معشوق بار دیگر در کنار هم آرام ابدی گرفتند.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


برچسب داستان: داستانهای عاشقانه و قصه عشق

داستانهای مرتبط پیشنهادی :

(انتخاب و پیشنهاد داستان های مرتبط، به صورت خودکار از طرف سامانه انجام می شود)
داستانی از لیلی و مجنون - چرا جام‌ مرا بشکست‌ لیلی
وقتی مجنون نمازگزاری را ندید و از مقابل او عبور کرد
قصه خسرو شیرین و فرهاد
داستان بیژن و منیژه

نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴۴ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۳
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
سرباز و نجات دوست در حال مرگ از باتلاق
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی