مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه پوست در گوشه ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سیاه پوست.
زن به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکر می کنم.
مرد ثروتمند که به شدت نژادپرست بود، خشمگین شد. دیگر بار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذای اضافی مجانی برای همه کسانی که اینجا هستند، غیر از آن سیاه که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن یک پرس غذای اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سیاه را مستثنی نمود.
مانع، همان چیز وحشتناکی است که با چشم برداشتن از هدف به نظرمان می رسد.
وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت: سپاسگزارم.
مرد نژادپرست از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید: این زن سیاه پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر می کند و لبخند می زند و از جای خود تکان نمی خورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند نژادپرست زد و گفت: خیر قربان! او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می کنند نادانسته به نفع ما باشد.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.