گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همه مردم فقیر را طعام می داد.
مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟
لیلی گفت: برای رسیدن به تو!
مجنون گفت: ما که به هم نرسیده ایم.
لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمده ای و من تو را می بینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست!
مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانه ای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست.
خدا بنده اى را دوست دارد كه هر گاه كارى مى كند محكم و استوار انجام مى دهد
پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند.
چون ظرف مجنون را لیلی می شکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذا دادن به تو ندارد، می بینی ظرف تو را می شکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمی گردی.
مجنون سخنی به راز گفت:
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا جام مرا بشکست لیلی
گویند عاشقان خدا نیز چنین اند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آن ها را سریع اجابت نمی کند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال عبادتشان ببیند.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.