عکس نقاشی مینیاتوری داستان عاشق شدن شیخ صنعان به دختر ترسا و مسیحی. در تصویر دختر ترسا و شیخ صنعان کنار هم نشسته اند و دختران و مردان دیگری بالا سر آنها ایستاده و به آنها نگاه می کنند

داستان شماره ۶٢۵ : خلاصه حکایت عاشق شدن شیخ صنعان به دختر ترسا (دختر مسیحی)

داستان عاشق شدن شیخ صنعان داستانی بس شیرین و شگفت انگیز است. خواندن آن را توصیه می کنیم

حکایت عاشق شدن شیخ صنعان، یکی از دل انگیز ترین داستان های ادبی و عرفانی است که داستانی بس عجیب و شگفت انگیز است. گذشت پیر طریقت از شهرت و نیک نامی، دین، ایمان و شیخی و اقدام به باده خوردن و زنار بستن و خرقه سوختن و بت پرستیدن و خوک بانی کردن، نشانه تاثیر عشق و نمونه فداکاری در راه معشوق است.
شیخ صنعان پیر طریقت عهد خود بود که در کمال و دانش و تقوی که دمی از ریاضت آسوده نبود و عالمی بود که علم را با عمل توام نموده و با چهارصد مرید دارای کرامات و کشفیات اسرار بود. پیشوایانی که برای دیدار به خدمت شیخ می رسیدند، موقع ترک شیخ، از شدت عظمت او، از خود بیخود می شدند. نزدیک به پنجاه حج به انجام رسانیده و بیماران بسیاری را شفا بخشیده بود.

شیخ صنعان پیر عهد خویش بود
در کمال از هرچه گویم بیش بود

شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال

شیخ صنعان چند شب پیاپی در خواب می بیند که از مکه به روم رفته و بر بتی، مدام سجده می کند. پس از تکرار این خواب در شبهای متوالی، او پی می برد که مانعی در سر راه سلوکش پیش آمده و زمان سختی و دشواری فرا رسیده است و لذا تصمیم می گیرد تا به ندای درون گوش داده و به دیار روم سفر کند (تا این خواب تعبیر شود).
جمع کثیری از مریدان وی (به روایت شیخ عطار نیشابوری : 400 مرید) نیز همراه وی راهی دیار روم می شوند.
ضمن گردش در شهر؛ دختری را دیدند که از زیبائی و وجاهت کم نداشت. دختر ترسائی (مسیحی) که هیئت روحانی دارد و آفتابی است که غروب ندارد. دختر زیبائی که آفتاب از حسد روی زیبای او، چهره اش چون صورت عاشقان زرد شده است.
گرچه شیخ سرش را پائین انداخت و چشم بر زمین دوخت، ولی یک دل نه صد دل، عاشق و شوریده دختر شد. شیخ به کلی از خود بی خود شد. هر چه بود، نابود شد و از سودای عشق، دلش پر از دود شد. عشق دختر؛ جان او را غارت کرد و از زلف زیبای خود کفر را بر جان و روح او ریخت. شیخ صنعان ایمان خود را با دختر ترسا معاوضه کرد و عافیت و سلامتی را فروخت و رسوائی و شیدائی را به جان خرید. او گفت چون دین رفت، چه جای دل است، اگر هم برود مرا باکی نیست.
چون مریدان از حال شیخ آگاه شدند؛ همه حیرت زده و متعجب شدند و شروع به نصیحت شیخ نمودند، ولی نصیحت سودی نداشت. هرکه پندش داد، اطاعت نکرد، به خاطر اینکه دردش درمانی نداشت. عاشقی که آشفته حال و پریشان است چگونه می تواند اطاعت از فرمان عقل کند؟
یک شب شیدائی شیخ به قدری شدت گرفت که عاقبت از خود بیخود شد. هم از خود و هم از دنیا دل بر گرفت و یکباره غرق ماتم شد. بی خواب و بی قرار بود و زار می نالید که خدایا امشب مرا روز نیست. من شب های متوالی در ریاضت به سر کرده ام ولی چنین شبی را نصیب هیچ کس مکن که تحمل آن از عهده خارج است. خدایا مثل شمع از سوختن بی تاب شدم.
جمله یاران او به دلداری آمدند و هر کس چیزی می گفت ولی هیچکدام درد او را چاره نکرد و یک روز دیگر به همین حال گذشت تا سپیده صبح روز بعد آشکار گردید و شیخ خلوت کوی یار را گزید و با سگان کوی او نشست و سرانجام بیمار شد. خاک کوی یار بسترش بود و آستان آن در بالینش.
بالاخره دختر ترسا تا شیخ را بر در کوی خود با آن وضعیت رنجوری و پریشان حالی دید، از عشق شیخ با خبر شد ولی به روی خود نیاورد. دختر پرسید که ای شیخ چرا آنقدر بی قرار و رنجور گشته ای؟ عجیب است، کی زاهدان از شراب شرک و بت پرستی مست می کنند و بر در خانه ترسایان می نشینند؟
شیخ گفت: ای زیبا روی، چون تو مرا زبون و خوار دیده ای، دل دزدیده شده مرا دزدیده ای، یا دلم را به من باز گردان یا با من به ساز. در نیاز عشق من نگاه کن و به خودت مناز. از سر تکبر و ناز بگذر و بر من عاشق پیر و غریت نگاه کن و چون عشقم سرسری نیست یا سرم را از تن جدا کن و یا همسرم باش. الم پر از آتش است و برای تو بیدل و بی صبرم، بی تو من جان و جهان را فروختم و کیسه ام را از عشق تو لبریز نموده و در آن را دوخته ام. مثل باران از چشمان اشک می ریزیم و این انتظار را از چشم خود دارم که مدام اشک ریز هجران تو باشد. اگر به عشق من توجه نکنی، روی در خاک در تو جان خواهم داد و جانم را به نرخ خاک و ارزان خواهم داد.
دختر گفت: ای پیرمرد برو دنبال کافور و کفن خود بگرد که تو را عمری گذشته است و در این سن و سال محتاج یک قرص نانی، تو را با عشق ورزیدن چه کار؟ تو با این وضعیت محتاجی که داری، تو را با پادشاهی چه کار؟
شیخ گفت: اگر صد هزار از این حرف ها بزنی؛ من به جز عشق تو کاری ندارم. عاشقی را به جوانی و پیری کاری نیست. عشق بر هر دلی که روی کند تاثیر دارد.
دختر گفت: اگر در این کار راسخ و پایداری، بایستی که از اسلام دست بکشی و به دین ترسایان بگروی. زیرا هر کس که همرنگ یارش نباشد، عشق او رنگ و بوئی بیش نیست.
شیخ گفت: هرچه گوئی آن می کنم و فرمانت را به جان می خرم.
دختر گفت: در راه عشق من بایستی چهار کار انجام بدهی: سجده بر بت، خمر نوشی، ترک مسلمانی و سوزاندن قرآن.
شیخ عاشق گفت: من نوشیدن شراب را انتخاب می کنم و با سه تای دیگر کاری ندارم.
دختر گفت: تو شراب را بخور تا جرات پیدا کنی و بقیه مسائل نیز حل شود.
اما پس از نوشیدن خمر و در حال مستی، سه شرط دیگر را نیز اجابت می کند و زنار می بندد:
شیخ را در دیر مغان بردند و مریدان شیخ به دیر هجوم آورده و ناله ها و زاری ها کردند، ولی فایده ای نداشت.
شیخ در دیر مجلسی نازه دید. مجلسی که میزبان را جمالی به زیبائی بی اندازه بود. موهای شیخ را به سبک ترسایان تراشیدند. آتش عشق؛ آبروی او را برد. ذره ای عقل در وجود شیخ نماند و لب از سخن فرو بست و شروع به سر کشیدن جام نمود. جام می که از دست دلدار خود گرفت جامی دیگر خواست و نوشید و هر چه می دانست از قرآن و روایات را همه از یاد برد، مگر عشق را!

دختر گفت: ای پیر اسیر، من کابین (مهریه) گرانی دارم از سیم و زر و تو فقیری، اگر توانائی پرداخت آن را نداری راهت را بکش و برو.
شیخ گفت: ای سرو قدسی من؛ الحق که به عهدت وفا می کنی، من غیر تو کسی را ندارم، دست از این کارها بردار. من هرچه داشتم به خاطر تو فدا کردم. همه یاران ازمن بر گشته اند و دشمن جان من شده اند. دوست دارم با تو در دوزخ باشم تا بی تو در بهشت.
دختر گفت: در این صورت بایستی به جای کابین من یک سال تمام خوک بانی کنی!

شیخ کعبه، یک سالی بابت کابین دختر خوکبانی کرد. یاران شیخ هر چه تضرع و التماس کردند که شیخ از این سودا صرفنظر کند؛ نشد. ناچار همه مریدان شیخ راه مراجعت به دیار خود را در پیش گرفتند و با دلی خون و چشمی گریان به دیار خود باز گشتند، اما بدون مراد خود.
یاران پس از رسیدن به کعبه، هر کدام از خجالت و شرمندگی در گوشه ای پنهان شده و حیران و سرگردان در دریای غم و اندوه غرق بودند. در کعبه شیخ را یاری وارسته و آزاده بود که یکی از ارادتمندان پر و پا قرص و از مریدان خاص شیخ بود و از اسرار دل شیخ خبر داشت. وقتی که شیخ از کعبه به سوی روم سفر کرد آن شخص در محل حاضر نبود و وقتی که به خانقاه آمد شیخ و یاران همه رفته بودند و به این دلیل درسفر شیخ همراه او نبود. او از مریدانی که شیخ را در روم رها کرده و آمدند حال شیخ را جویا شد. آن ها همه احوال پیر و مراد خود را بازگو کردند که از قضا و قدر چه بر سر او آمده است و از دین و ایمان دست شسته و بخاطر عشق یاری دلربا، خوکبانی می کند.
چون مرید آن سخنان را شنید، رویش از غصه زرد گشت و گریه و زاری را آغاز نمود. سپس با مریدان گفت که ای یاران با وفا، در این روزهاست که دوستی به درد می خورد. اگر شما یاران شیخ بودید چرا او را رها کرده و آمدید؟ شرمتان باد از این دوستی و حق شناسی و وفاداری. شما چطور توانستید آن همه ارادت و صفا را فراموش کنید و خود تنها راه خود گیرید و به این جا بیائید. چرا نتوانستید بفهمید که بنیاد عشق بر بدنامی است و هرکس که طوری دیگر بیندیشد، از خامی اوست؟
آن مرد وارسته مریدان را گفت: هرکاری دارید کنار بگذارید و به تضرع به درگاه حق مشغول شوید. تضرعی با تمام وجود؛ با سراپای وجود خود حضور حق را احساس کنان به گریه و زاری مشغول شوید. به سبب اینکه از شیخ احتراز کردید و ندانستید که به چه علت از حق روی برگردانید.
مرید خاص به همراه سایر مریدان معتکف می شوند و 40 شب به دعا پرداخته و با تضرع و زاری از خدا طلب نجات شیخ را می کنند. در شب چهلم، سرانجام مرید با وفای شیخ، پیامبر اسلام (ص) را در خواب می بیند که به او بشارت رهایی شیخ را می دهد:

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

چون به کسی اجازه دادی که در حضور تو سخن بگوید، بر او درشتی و تندی مکن و بمان تا سخنش را به پایان برد.

thin-seperator.png

پیامبر گفت: ای مرد بلند همت؛ برو که شیخت را از بند آزاد کردم. همت عالی تو شیخ را از گمراهی نجات داد. از دیرگاه بین خداوند و شیخ تو گرد و غباری بس سیاه وجود داشت و ما این غبار را از راه او بر داشتیم و در میان تاریکی ها رهایش نکردیم. تو یقین بدان که صد عالم گناه از حرارت یک توبه پاک می شود و موج دریای احسان؛ می شوید گناه مردان و زنان نیکو کار را.
مرد وارسته از شادی این دیدار دیوانه شد و فریادی زد که آسمان از صدایش به هیجان آمد. همه اصحاب را از این واقعه با خبر کرد و مژدگانی داد و به راه افتادند. در حالی که می دویدند و از خوشحالی گریه می کردند. تا اینکه به نزد شیخ خوکبان(!) رسیدند. شیخ را دیدند که مثل آتش شده و از بی قراری مست شده است. ناقوس را از دهان انداخته و زنار از کمر باز کرده و کلاه گبری از سر انداخته و هم از ترسائی خارج شده است.
وقتی که شیخ اصحاب خود را از دور دید، احساس کرد که خود را در میان هاله ای از نور می بیند. از خجالت لباسش را پاره کرد و دور انداخت و با دست خود خاک بر سر خود ریخت. گاه چون ابر اشک خون می ریخت و گاه از شدت هیجان دست هایش را تکان می داد و آه می کشید. حکمت و قرآن و احادیثی را که فراموش کرده بود یک بارگی به یاد آورد و از جهل و بیچارگی نجات یافت و به سجده افتاد و شروع به گریستن کرد. شیخ غسل توبه کرد و خرقه درویشی خود پوشید و با اصحاب خود روانه حجاز شد.

اما از دختر ترسا:
وقتی دختر ترسا از خواب بیدار شد، نور ایمان از درونش زبانه کشید و دلش به نور آن روشن گردید. آفتاب عالم تاب اشعه های زرین خود را بر صفحه گیتی می گسترانید و با زبان خاموش عشق، قصه دلدادگی و شوریدگی را فریاد می نمود: هان ای دختر ترسا، برخیز و به از پی شیخت روان شو؛ مذهب و مردم او را مسلک و مردم خود ساز و خاک زیر پای او باش. ای که او را پلید ساخته بودی. اکنون به وسیله او پاک شو. ای دلبر ترسائی که رهزن او بودی و دین و ایمان او را گرفتی، اکنون به راه او بشتاب، راهی که شیخ با یارانش در آن قدم گذاشته اند و راه آن ها را ادامه بده.
دختر ترسا با شنیدن این کلمات دلنشین، در پیچ و تاب افتاد و در دلش دردی ایجاد شد که بی قرارش کرد. آن درد، درد طلب بود و اشتیاق. آتشی در جان سر مستش افتاد که دست بر دل خود نهاد؛ اما دلش را از دست داده بود. او نمی دانست که جان بی قرار چه بذری در درون او کاشته است. خود را در عالمی غریب و شگفت آور احساس کرد که بی یاور و همدم مانده است. عالمی که در آن جا، زبان راهی نیست و باید که در آن عالم گنگ شد، چرا که زبان به راز و اسرار درون آن عالم آگاه نیست.

در یک آن؛ آن همه ناز و غرور و عشوه و طرب از چهره او رخت بر بست و نعره زنان؛ در حالی که جامه های خود را می درید، و خون گریه می کرد، با دلی پر از درد و جسمی ناتوان و رنجور به دنبال شیخ و یارانش روان گردید. با خودش حرف می زد که خدایا من رهزن مرد حقی هستم که راه تو را می پیمود، بر من این گستاخی را ببخش که ناآگاهانه خطا کردم و دست به این کار زدم. دریای خشمت را فرو نشان که من ندانسته خطا کردم. غلط کردم، هرچه کردم بر من ببخش.
شیخ را از درون آگاه کردند که یا شیخ! دلبرت از دین ترسائی برگشته و با درگاه ما انس و الفتی پیدا کرده است و در حال حاضر به راه ما است. شیخ در حال، از راه رفته بازگشت و باز شوری در مریدان افتاد که باز این چه کاری است؟ مگر شیخ توبه نکرده بود که بار دیگر به دنبال عشق خود می رود؟ شیخ حال دختر را با مریدان گفت و هر که این ماجرا شنید، مدهوش شد.
شیخ و یارانش از راه رفته بازگشتند تا این که به یار دلنواز رسیدند. چهره، رنگ پریده و زرد و رنجور شده، در میان گرد و غبار راه گم شده، با پای برهنه و لباس های پاره؛ چون مرده ای به روی خاک افتاده بود. چون نگاه آن ماه دلربا به روی شیخ افتاد، بی هوش شد و به خواب عمیقی فرو رفت. شیخ چون ابر بهاری اشگ می ریخت و چون یاد عهد و وفای او افتاد، خود را به دست و پای او انداخت و گفت که بیش از این نمی توانم در پس پرده بسوزم، پرده بینداز و اسلام بیاور، ای عزیزی که خداوند تو را برای من انتخاب کرده است.
دختر پس از مدتی بیهوشی به خود آمد و از خواب بیدار شد و شیخ بر او اسلام را عرضه کرد و هیاهوئی در جمع مریدان افتاد. چون آن یار ایمان آورد، اشک در چشم مریدان حلقه زد.
دختر پس از ایمان آوردن به کلی بی قرار شد و گفت: ای شیخ عالم؛ من طاقت دوری از ناجی خود را ندارم و از این خاک دان فانی دنیا می روم. الوداع، الوداع ای شیخ؛ مرا چون سخن کوتاه است و فرصت ندارم، ببخش. این گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد. به این ترتیب دختر که به دست او اسلام آورده بود طاقت فراق از حق را نداشت و در دامان شیخ، جان بر سر ایمان خود نهاد.

برگرفته از داستان شیخ صنعان (یا سمعان) و عشق او به دختر ترسا در منطق الطیر عطار نیشابوری
------------
پی نوشت: اما نکته هایی که می توان از این داستان به دست آورد:
1- گاهی فرد هرچند در مراتب سیر و سلوک به جاهایی هم رسیده باشد ولی باز هم احتمال لغزش در وی هست و نقاط ضعفی دارد که در شرایط امتحان، این نقاط ضعف خود را نشان می دهد که در داستان شیخ صنعان وی با وجود اینکه دارای مریدان و شاگردانی بوده ولی یک نقطه ضعفی داشته که در سفر وی به روم و دیدن آن دختر زیبارو، این ضعف خود را نشان داده و موجب لغزش شیخ می گردد.
2- در هیچ حالتی از هدایت و نجات کسی نباید ناامید شد برخلاف دیگر شاگردان شیخ که دیگر احتمال توبه و بازگشت وی را غیر ممکن می دانستند، اما شیخ باز هم از این ورطه خلاص شده و توبه نمود.
3- در حالی که شیخ شراب نوشیدن را ساده تر از سوزاندن قرآن و سجده بر بت و ترک مسلمانی می داند، اما با ارتکاب آن، آن سه گناه دیگر نیز برای وی اتفاق می افتد چرا که وقتی انسان عقل خود را از دست داد، دیگر توقع هر عمل نادرستی از وی می رود.
4- انسان اگر در رسیدن به خواسته های خود، رضایت خداوند را در نظر بگیرد، خداوند، مطلوب وی را از راه صحیح به وی می رساند. چنانچه شیخ بعد از اینکه توبه کرد و بازگشت، این بار خداوند، آن دختر را شیفته شیخ و مرام او کرد. در حالی که وقتی شیخ ار راه نادرست خواست به مطلوب خود برسد آن دختر با تحقیر وی وصالش را برای شیخ فراهم کرد و خودش علاقه قلبی به شیخ نداشت.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴١ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۲۸
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان حضرت داود و شال پیرزن
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی