عکس مغازه نانوایی در تهران قدیم. تصویر رنگی شده از یک عکس سیاه و سفید قدیمی از یک مغازه بربری فروشی در تهران. در جلوی در ورودی مغازه یک پسربچه و مردی با لباس مرتب ایستاده و چند پسر بچه نیز بیرون از مغازه دیده می شوند. درب مغازه چوبی بوده و به رنگ آبی است

داستان شماره ٨۵٧ : داستانی از تهران قدیم: زنی فقیر که زایمان کرده بود و استجابت دعای دل شکسته

داستان مردی رفتگر و نیازمند که به درگاه خدا استغاثه کرد و دعایش به طرزی عجیب و باور نکردنی مستجاب شد.

شصت سال پیش* که هنوز تهران، به این بزرگی نبود، دوست محترمی می گفت: در یک شب سرد زمستان، که برف توأم با باد می آمد و خیلی سرد بود، وارد قهوه خانه ای شدم؛ جمعی نشسته و با هم مشغول صحبت بودند. من در گوشه ای نزدیک آنها نشستم.
مرد مفلوکی که بقچه ای زیر بغل داشت از در قهوه خانه وارد شد و کنار آن جمع آمد و گفت: آقایان! به من رحم کنید! زنم وضع حمل کرده است و من چیزی در بساط ندارم. در این سرمای سیاه زمستان به دادم برسید.
آنها عذر آوردند و چیزی ندادند. پیش من آمد و همان حرف را زد. قیافه اش مرا نگرفت که راستگو باشد ولی برای اینکه رد سائل نکرده باشم 5 ریال به او دادم.
[5 ریال را قبول نکرد و] گفت: آقا این درد مرا درمان نمی کند.
گفتم: من حاضرم به تو کمک کنم به این شرط که خودم بیایم و از نزدیک زندگی ات را ببینم. اگر دیدم و مطمئن شدم که راست گفته ای از هر گونه کمکی دریغ نمی کنم.
او تأملی کرد و گفت: آقا به من رحم کنید، من بیچاره ام.
گفتم: همین که گفتم. شما به من آدرس بده من خودم فردا می آیم زندگیت را می بینم. اگر مطمئن شدم هر چه بخواهی به تو می دهم.
باز تأملی کرد و با بی میلی گفت: بسیار خوب بنویسید، سلسبیل سه راهی طرشت، سرآسیاب فرمانفرما، مغازه استاد عبدالله نانوا (ولی معلوم بود که برای از سر باز کردن می گوید).
به هر حال او گفت و رفت.
آن جمعی که بودند گفتند: به آن مرد چه گفتی؟
گفتم: آدرس گرفتم که فردا بروم به سراغش.
یکی از آنها گفت: من هم با شما می آیم. دومی و سومی هم گفتند.
سه، چهار نفر شدیم. قرار گذاشتیم که فردا سر ساعت معین به آن آدرس برویم.
آن وقت؛ یعنی شصت سال پیش؛ در تهران تاکسی یا نبود و یا خیلی کم بود. سر ساعت درشکه گرفته و تا سه راه طرشت رفتیم. آنجا خیابان خاکی و سنگلاخ بود و برف بر زمین نشسته و یخبندان بود.
درشکه چی گفت: من [بیشتر از این] نمی توانم بیایم.
یکی از رفقا که پیرمردی بود گفت: پیاده می رویم.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

رشد تدریجی شخصیت می سازد و رشد ناگهانی غرور

thin-seperator.png

پیاده شدیم و با زحمت بسیار رفتیم تا مقابل دکان نانوایی تافتونی رسیدیم که بسته بود.
بغل آن یک دکان عطاری بود. از او پرسیدم: اینجا شما استاد عبدالله نانوا می شناسید؟
گفت: نمی شناسم!
گفتم: از دیشب تا به حال کسی آمده از شما نباتی یا هلی یا چیزی که برای دل درد مریض مناسب باشد بخرد؟
گفت: بله، دیشب چند دفعه از این خانه رو به رو آمده و نبات خریده اند؛ معلوم بود که مریضی دارند.
این را که گفت، من به سمت همان خانه رفتم و در زدم.
بچه ای در را باز کرد. گفتم: مادرت وضع حمل کرده؟
او حرف مرا نفهمید!
گفتم: مادرت زاییده؟
گفت: بله.
گفتم: پدرت کجاست؟
گفت: خانه است.
گفتم: برو بگو آن مرد دیشبی آمده!
رفت و بعد دیدم مردی آمد؛ اما آن مرد دیشبی نیست! ولی معلوم بود که رفتگر بیچاره ای است که کارش جاروب کردن کوچه ها و خیابانهاست. از او سؤال کردم در این خانه زنی وضع حمل کرده؟
از این حرف من کمی به شک افتاد و خیال کرد مأموری از اداره آمده است. با ناراحتی گفت: منظورتان چیست؟
گفتم دیشب مردی آمد و آدرس این خانه را به ما داد و گفت: در این خانه زنی وضع حمل کرده و احتیاج به کمک دارد؛ ما به این منظور آمده ایم.
این حرف را که شنید، دیدم منقلب شد و اشک در چشمانش حلقه زد و بی اختیار گفت: ای خدای کارساز! ای خدای بنده نواز! چگونه شکرت کنم؟
ما گفتیم: مگر چه شده؟!
گفت: آقایان من آدم بیچاره و تهی دستی هستم. دیشب زنم درد زایمان گرفت؛ بسیار پریشان حال شدم. با ناراحتی تمام از اتاق بیرون آمدم و میان حیاط و زیر آسمان و هوای سرد و برف و بوران دست به آسمان برداشتم و گفتم: ای خدای من! در این زمستان سیاه با این همه بدبختی و بی نوایی چه کنم؟ این هزینه را از کجا تأمین کنم؟ همین را گفتم و به اتاق برگشتم.
به خدا قسم اصلا کسی از جریان زندگی من و از وضع حمل زن من خبر ندارد! حالا که شما آمدید و گفتید که اینجا زنی وضع حمل کرده، من تعجب کردم و غرق در حیرت شدم که شما از کجا با خبر شدید و سراغ من آمده اید؟
ما هم مات و مبهوت و متحیر به هم نگاه کردیم و در دل گفتیم: تَبَارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ [فرخنده خدایى است پروردگار جهانیان (اعراف/ 54)].

منبع: آیت الله سید محمد ضیاء آبادی کتاب: عطر گل محمدی جلد 3 - صفحه 67-71
--------------
پی نوشت:
* زمان نقل این داستان، مربوط به سالها پیش است.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨٩١ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : دوشنبه ۱۴۰۴/۰۸/۲۶
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان وعده پادشاه و از پای درآمدن نگهبان از سرما
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی