قیصر پای تخته، گرم درس گفتن بود. من هم در ردیف آخر به دیوار تکیه زده بودم و محو درس. ناگهان در باز شد و استادِ استاد، وارد کلاس شد؛ دکتر مظاهر مصفا، مودب در آستانه در ایستاد و با دست چپ به چارچوب در تکیه زد و دست راستش را که به عصا گرفته بود با همان عصا بالا برد و گفت: آقا اجازه؟
قیصر، مات و مبهوت سر چرخاند و به پیرمرد خیره شد و لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود آرام آرام تبدیل به خنده ای ژرف و شیرین شد؛ از ته کلاس خوب پیدا نبود اما حس کردم نم اشکی هم در چشمانش حلقه زد.
سلام کرد و گچ را پای تخته انداخت و به سمت در رفت و دست استادش را گرفت آرام آرام او را به سوی صندلی برد و گفت: بفرمایید. خیلی خوش آمدید. قدم رنجه کردید. منت گذاشتید.
و ادامه داد که جایی که آبِ چشمه وجود استاد مصفا هست، تیمم باطل است و... بعد هم آمد ته کلاس و کنار من روی نیمکت نشست و خطاب به دکتر مصفا گفت: از این لحظه کلاس من تمام است و در خدمت درس شما هستیم.
پاسخ داد: برای درس نیامده ام عزیز دلم. آمدم حق شاگردم را ادا کنم که خیلی دوستش دارم.
قیصر سرش را پایین انداخت و با دست، عرق شرم از پیشانی زدود. استادِ استاد، دست در جیب کتش کرد و برگه تاخورده ای را بیرون کشید و گفت: آمده ام شعری را که در مدح قیصر سروده ام برایتان بخوانم.

افرادی که با ما هم عقیده هستند به ما آرامش می دهند و افرادی که با ما مخالف هستند به ما دانش.
بعد هی در جیب هایش، دنبال عینک مطالعه اش گشت اما پیدا نکرد. از آنجا که من تنها دانشجوی پسر کلاس بودم، طبق معمول صدا زد: حامد! بدو بیا ببینم!
رفتم کنار میز استادِ استاد ایستادم و گفتم: بفرمایید.
کلیدی از جیبش درآورد و گفت: سریع برو اتاقم را بگرد و عینک و عصایم را برایم بیاور!
من هم که دیدم استاد و شاگردان، معطل عینک مطالعه هستند با سرعت برق رفتم و اتاق را گشتم اما نه عصایی دیدم و نه عینکی.
نفس نفس زنان به کلاس برگشتم و گفتم: شرمنده استاد.. همه اتاق را گشتم اما نبود.
یکه خورد؛ به سینه اش نگاه کرد و گفت: امان از پیری! عینکم که از گردنم آویزان است و عصایم را هم که به میز تکیه داده ام! گیریم من فراموشکار شده ام؛ شما جوان ها چرا به من نمی گویید که عصا و عینک همراهت هست؟
شروع کرد به خواندن شعر عاشقانه نغز و محکمی که برای شاگردش سروده بود. شعر که تمام شد همه ناخودآگاه با چشمان اشکبار، ایستاده بودیم و داشتیم به افتخار هر دو استادمان، دست می زدیم.
قیصر جلو رفت و دست استادش را بوسید و گفت: از خجالت آب شدم.
-------------
پی نوشت:
منبع: خاطره یکی از شاگردان قیصر امین پور. این خاطره از خبرگزاری فارس نقل شده است.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.