روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباس های گوناگون می خرید و به ده های اطراف می برد و می فروخت و به شهر برمی گشت. یک روز این بزازِ دوره گرد، داشت از یک ده به ده دیگر می رفت. وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، مردی اسب سوار را دید که آهسته آهسته می رفت. مرد بزاز که بسته پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته شده بود، به سوار گفت: آقا، حالا که ما هر دو از یک راه می رویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگیری از جوانمردی تو سپاسگزار و دعاگو خواهم بود.
سوار جواب داد: حق با تو است که کمک کردن به هم نوع، کار پسندیده ای است و ثواب هم دارد، اما از این متاسفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و چون تاب و توان راه رفتن ندارد، بار گذاشتن روی او بی انصافی است و خدا را خوش نمی آید.
مرد بزاز گفت: بله، حق با شماست و دیگر حرفی نزد. همین که چند قدم دیگر پیش رفتند، ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت و رفت و صد قدم دورتر نشست. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختن. خرگوش دوباره شروع کرد به دویدن، او از جلو و اسب سوار از دنبال او رفتند.
مرد بزاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت: چه خوب شد که سوار، کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد.
اتفاقا اسب سوار هم پس از این که مقداری رفته بود، به همین فکر افتاد و با خود گفت: اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی تواند به او برسد، خوب بود بسته بار بزاز را می گرفتم و می زدم به بیابان و می رفتم!

کارتان را آغاز کنید؛ توانایی انجام دادن را به دست خواهید آورد.
سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به پارچه فروش رسید و به او گفت: خیلی معذرت می خواهم، تو را تنها گذاشتم و رفتم خرگوش بگیرم، نشد. راستی چون هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، دلم راضی نشد تنها بروم و دیدم خدا را خوش نمی آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته پارچه را بده تا برایت بیاورم. اسب هم برای این مقدار بار، نمی میرد، به منزل می رسد و خستگی از تنش درمی رود.
مرد بزاز گفت: از لطف شما متشکرم، راضی به زحمت نیستم. بعد از پیدا شدن خرگوش و دویدن اسب، من هم فهمیدم که باید بار خودم را خودم به دوش بکشم.
برگرفته از کتاب مرزبان نامه، نوشته مرزبان باوندی
بازنویسی: مهدی آذریزدی
-------------
پی نوشت:
1- اصل متن حکایت از کتاب مرزبان نامه نیز در اینجا آورده می شود:
شنیدم که وقتی مردی جامه فروش، رزمه ای جامه دربست و بر دوش نهاد تا به دیهی برد فروختن را. سواری اتّفاقاً با او همراه افتاد. مرد از کشیدنِ پشتواره به ستوه آمد و خستگی در او اثر کرد. به سوار گفت: ای جوانمرد، اگر این پشتوارهٔ من ساعتی در پیش گیری، چندانک من پاره ای بیاسایم، از قضیّتِ کرم و فتوّت دور نباشد.
سوار گفت: شک نیست که تخفیف کردن از متحمّلانِ بار کلفت، در میزانِ حسنات، وزنی تمام دارد و از آن به بهشت باقی توان رسید، فَاَمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُهُ فَهُوَ فِی عِیشَهٍٔ رَاضِیَهٍٔ ؛ امّا این بارگیرِ من دوش را لبِ هر روزه جو نیافته ست و تیمارِ به قاعده ندیده؛ امروز قوّت آن ندارد که او را به تکلیفِ زیادت شاید رنجانید.
درین میان خرگوشی برخاست؛ سوار اسب را در پیِ او برانگیخت و بدوانید. چون میدانی دو سه برفت، اندیشه کرد که اسبی چنین دارم، چرا جامه هایِ آن مرد نستدم و از گوشه ای بیرون نرفتم؟ والحقّ، جامه فروش نیز از همین اندیشه خالی نبود که اگر این سوار جامه هایِ من برده بودی و دوانیده، به گَردَش کجا رسیدمی؟
سوار به نزدیکِ او باز آمد و گفت: هَلا، جامه ها به من ده تا لحظه ای بیاسایی.
مرد جامه فروش گفت: برو که آنچ تو اندیشیده ای، من هم از آن غافل نبوده ام!
این بگفت و زاغ را فرو شکست و بخورد.
این فسانه از بهر آن گفتم تا تو از جهتِ عقاب همه نیکو نیندیشی و از خطفهٔ صواعق او ایمن نباشی و رفتن بدان مقام و دریافتن آن مطلب، چنان سهل المأخذ ندانی که نصیبهٔ هر قدمی از آستانِ قصرِ این تمنّی جز قصور نیست.
منبع: مرزبان نامه، نویسنده: مرزبان باوندی
2- مرزبان نامه کتابی به زبان طبری (مازندرانی) نوشتهٔ مرزبان باوندی، از شاهزادگان طبرستان، بود که در قرن چهارم هجری نوشته شد. اصل این کتاب امروزه وجود ندارد ولی نسخه هایی که چند سده بعد توسط سعدالدین وراوینی از طبری به فارسی دری ترجمه و بازنویسی شده، به نام های مرزبان نامه سعدالدین وراوینی در دسترس است.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.