عکس تابلو نقاشی علی بابا و چهل دزد بغداد از کتاب داستانهای هزار و یکشب. در تصویر دسته و گروه دزدهای اسب سوار با شمشیر و نیزه در میان تپه ها در حال جولان هستند

داستان شماره ٨۶۵ : داستان علی بابا و چهل دزد بغداد از هزار و یک شب

در این داستان دزدان و نیز برادر علی بابا به دلیل حرص و طمع کشته می شوند ولی علی بابا که گنج برایش اهمیت نداشت، به آن می رسد

در زمان های بسیار دور[1]، مردی به نام علی بابا که هیزم شکن فقیری بود، در نزدیکی بغداد زندگی می کرد. او شغل هیزم شکنی و تجارت هیزم فروشی را از پدرش به ارث برده بود. علی بابا یک برادر بزرگتر به نام قاسم داشت و قاسم بسیار شرور و حریص بود. قاسم به امید پول زیاد با زنی ثروتمند ازدواج کرد. بنابراین تجارت او رشد کرد، اما علی بابا با دختری فقیر ازدواج کرد. شغل هیزم شکنی سود چندانی برای او نداشت. پس مجبور بود زمان بیشتری را برای کسب روزی سپری کند.
روزی علی بابا در حال جمع کردن هیزم در جنگل بود که ناگهان صدای پای اسب هایی را شنید که در حال نزدیک شدن به او بودند. او بلافاصله از درختی که در آن نزدیکی بود بالا رفت. او دید که چهل سوار با اسب هایی سریع و لباس های سیاه به پیش آمدند و جلوی صخره ای بزرگ ایستادند.
علی بابا از صحبت های آن مردان متوجه شد که آن ها دزدانی هستند که اموال مردم را غارت کرده و آن ها را در غاری پنهان می کنند. یکی از آن ها که رهبر گروه دزدان بود، جلو صخره بزرگ آمد و فریاد زد: «کنجد کنجد باز شو!» به محض اینکه این کلمات را گفت، سنگ بزرگی کنار رفت و غاری بزرگ نمایان شد. سواران به ترتیب وارد غار شدند و در داخل آن ناپدید شدند. علی بابا با دقت؛ تمام لحظات؛ تماشا کرد و منتظر ماند تا آن ها از غار بیرون بیایند.
پس از چند دقیقه، سواران بار دیگر از غار بیرون آمدند. رهبرشان دوباره با رمز گفت: «کنجد کنجد بسته شو!» و سنگ جلو غار به جای خود بازگشت و چهل دزد با اسب هایشان دور شدند و در اعماق جنگل ناپدید شدند.
علی بابا که از آنچه دیده بود، هیجان زده و کنجکاو شده بود، از مخفیگاهش بیرون آمد و به سمت صخره رفت. همان گونه که از رهبر دزدان شنیده بود، با صدای بلند گفت: «کنجد کنجد باز شو!»
سنگ کنار رفت و غار پر از طلا، جواهرات و اشیای قیمتی نمایان شد. علی بابا با حیرت به این گنج عظیم نگاه کرد و با خود فکر کرد که مقداری از آن را بردارد تا به زندگی ساده و فقیرانه اش رونق بخشد. او چند کیسه طلا را برداشت و با خوشحالی به خانه برگشت، بی آنکه به کسی از این راز شگفت انگیز چیزی بگوید.
چند روز بعد علی بابا از مورگانا کنیز برادرش قاسم، پیمانه ای قرض گرفت تا زرهای کیسه های طلا را که از غار برداشته، پیمانه و وزن کند. اما مورگانا خوب می دانست که علی بابا انسانی فقیر است و چیزی برای وزن کردن ندارد! 
مورگانا؛ به توصیه قاسم؛ برای این که متوجه شود علی بابا چه چیزی را می خواهد وزن کند، یک تکه موم را در کف پیمانه (ترازو) چسباند تا با چسبیدن لوازم به ته پیمانه، دلیل درخواست پیمانه توسط علی بابا را بفهمد!
بعد از گذشت یکی دو روز، علی بابا پیمانه را برای مورگانا پس آورد و پس از تشکر از آن جا رفت. مورگانا کاسه پیمانه را که خوب بررسی کرد متوجه شد که یک قطعه کوچک زر و طلا به ته کاسه چسبیده است! پس فورا به دیدار ارباب خود رفت و ماجرا را برای قاسم توضیح داد.
قاسم با شنیدن خبر و دیدن تکه طلا دچار حرص و طمع شد. یک روز برای کشف موضوع و یافتن مکان طلاها به تعقیب علی بابا پرداخت. او علی بابا را زیر نظر گرفت و ماجرای غار را فهمید. پس از این که علی بابا از غار خارج شد و به خانه رفت، قاسم وارد غار شد. او از دیدن آن همه طلا حیرت زده شده بود و شروع کرد به جمع کردن بخشی از آن ها. با سرعت به اطراف غار می دوید و به دنبال زیباترین و گرانبهاترین طلاها و جواهرات می گشت.
پس از این که کیسه خود را پر از طلا کرد، قصد رفتن به منزل را کرد. اما در اثر هیجان زیاد رمز را فراموش کرده بود:
- لوبیا باز شو! چی بود رمزش؟ نخود نخود باز شو!
او فراموش کرده بود و به هیچ وجه رمز یادش نیامد. با چهره ای مایوس به یک گوشه غار رفت و آن جا نشست تا یکی بیاید و در غار را باز کند.
چند ساعتی از محبوس شدن قاسم گذشت که فهمید از بیرون غار صدایی به گوش می رسد. یکی رمز را گفت و در غار باز شد. آن ها دزد ها بودند که دوباره برای ذخیره طلا هایشان به غار برگشته بودند. دزدان متوجه حضور قاسم در غار شده، او را دستگیر کرده و کشتند.
اما خدمتکار مورگانا بعد از اینکه دید خبری از آمدن قاسم نشد و می دانست که او در تعقیب علی بابا به بیرون از شهر رفته، به ناچار به خانه علی بابا رفت و ماجرا را به علی بابا گفت.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

چیزی که سرنوشت انسان را می سازد نه استعدادهایش، بلکه انتخاب هایش هستند

thin-seperator.png

بنابراین علی بابا متوجه شد که برادرش در خطر بزرگی است. او بلافاصله به غار برگشت ولی جسد برادرش را پیدا کرد و به خانه برد و از همسرش و مورگانا خواست که بگویند برادرش به مرگ طبیعی مرده و کشته نشده است.
وقتی دزدان برگشتند و جسد قاسم را در غار نیافتند، متوجه شدند که فرد دیگری از غار آن ها خبر دارد، به همین دلیل برای پیدا کردن آن فرد، یکی از دزدان را به روستا فرستادند. آن دزد متوجه شد که فردی به نام قاسم در روستا وجود دارد که امروز مرده است. پس دانست که او همان مردی است که آن ها در غار کشتند. پس دزد علامتی بر خانه علی بابا گذاشت تا دزدان خانه او را بشناسند و قبل از این که خبر وجود همچین غاری با آن همه گنج، در بین مردم منتشر شود او را نیز بکشند.
اما در این میان، خدمتکار باهوش و زیرک علی بابا به نام مرجانه[2]، نقشه شوم دزدان را کشف کرد و با تیزبینی خود دزد را دید که روی درب خانه علی بابا علامت گذاشته است، پس همان علامت را روی تمام خانه های روستا گذاشت. بنابراین وقتی دزدها آمدند و دیدند که روی همه خانه ها همان علامت وجود دارد. دزد های نادان که خشمگین شده بودند، آن دزدی را که وظیفه علامت گذاری روی در خانه علی بابا را داشت نیز کشتند.
فردای آن روز دوباره دزد دیگری برای شناسایی آمد و خانه علی بابا را شناخت و سنگی جلوی او گذاشت، پس مرجانه هم همین کار را کرد و جلوی در تمام خانه های روستا سنگ گذاشت و وقتی دزدها آمدند و متوجه شدند که همه خانه ها در جلوی خود سنگ دارند، دوباره نیز آن دزدهای نادان بدون این که علت را جویا شوند، همدست خود را که وظیفه شناسایی خانه علی بابا را داشت، کشتند.
رئیس دزدها که دید همدستانش نمی توانند یک کار را درست انجام دهند به روستا رفت و خانه علی بابا را شناخت و ادعا کرد که او تاجر روغن (یا به روایتی تاجر عسل) است و به علت خستگی راه می خواهد مدت کوتاهی در خانه علی بابا استراحت کند. او از علی بابا خواهش کرد که یک شب او و کوزه های پر از روغنش را در منزل خود راه دهد. تعداد کوزه ها 37 عدد بود و در هر کوزه یک دزد پنهان شده بود که منتظر زمان حمله به علی بابا بودند.
همان شب مرجانه خدمتکار باهوش علی بابا که برای پخت غذا به مطبخ رفته بود، متوجه حضور دزد ها درون کوزه ها شد. او می دانست که اگر به علی بابا کمک نکند سرانجام علی بابا نیز به عاقبت قاسم دچار می شود. پس مقدار زیادی آب جوش آماده کرد و و آن را داخل کوزه هایی که دزد ها پنهان شده بودند ریخت.
رئیس دزدها برای خبرگیری و هماهنگی با اعضای گروه خود به سمت کوزه ها رفت و متوجه شد که تمام همدستانش سوختند و نمی توانند برای کشتن علی بابا با او همکاری کنند. پس تصمیم گرفت خودش به تنهایی دست به کار شود و علی بابا را بکشد، اما مرجانه قبل از این که سردسته دزدها به علی بابا حمله کند دست به کار شد و رئیس دزد ها را کشت. علی بابا که از دیدن این اتفاق مات و مبهوت شده بود، ماجرا را از او پرسید و او تمام داستان را برای علی بابا بازگو کرد.[3]
علی بابا که از نجات خود توسط مرجانه خوشحال شده بود او را به همراه همسر و فرزندش آزاد کرد و تمام گنج را بین خود و روستاییان تقسیم کرد. حالا علی بابا فردی ثروتمندی شده بودند. او دیگر زندگی فقیرانه ای نداشت و بسیار خوشحال بود.[4]
-------------
پی نوشت:
1- داستان با تغییراتی نسبت به نسخه اصلی در اینجا آورده شده است.
2- در یک روایت دیگر از داستان، علی بابا خدمتکاری ندارد و مرجانه همان کنیز برادرش، مورگانا است.
3- با الهام از این داستان، الگوریتم علی بابا و چهل دزد در برنامه نویسی ابداع شده است. یک تقابل بین علی بابا و خدمتکارش و  چهل دزد برقرار است. فضای جست و جو، همان روستا یا شهری است که داستان در آن اتفاق می‌افتد و دزد‌ها به عنوان عامل جست و جو بوده و علی بابا نیز  به عنوان هدف و پاسخ که باید آن را پیدا کنیم.
4- در روایت دیگری علی بابا، کنیز برادرش؛ مورگانا را آزاد کرده و اجازه می دهد که او با پسرش ازدواج کند.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


برچسب داستان: داستانهای تاریخی و کهن

داستانهای مرتبط پیشنهادی :

(انتخاب و پیشنهاد داستان های مرتبط، به صورت خودکار از طرف سامانه انجام می شود)
داستان بزاز و اسب سوار، حکایت پیاده و سوار از مرزبان نامه
داستان شهرزاد قصه گوی کتاب هزار و یک شب

نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨٩١ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : دوشنبه ۱۴۰۴/۰۸/۲۶
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
حکایت مسافر شتر و فحش دادن صاحب شتر در مسیر عباسیه قاهره
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی