عکس روستای زیبای ماسوله که از دور گرفته شده و نمای سرسبز طبیعت و کوهستان ماسوله را با خانه های زیبا در دامنه کوه نشان می دهد. در تصویر آسمان آبی و ابرها و درختان نیز دیده می شوند

داستان شماره ٨٧۵ : داستان ضرب المثل کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد

این داستان می گوید اعمال خوب و بد ما در حق دیگران در این دنیا از بین نمی رود و روزی برای ما تکرار خواهد شد

در دامنه کوهی بلند دو روستا وجود داشت. یکی از آن ها در میانه کوه بود و به «بالا کوه» مشهور بود و روستای دیگر در دامنه پایین کوه قرار داشت که آن را «پایین کوه» می گفتند. به دلیل آب و هوای خوب و کوهستانی، مردم این دو روستا باغ های میوه زیادی داشتند و از آب چشمه ای که در بالای کوه از دل زمین به بیرون می جوشید، باغ ها را آبیاری و آب مورد نیاز خود را تأمین می کردند.
سالیان سال مردم این دو روستا در کنار هم خوب و خوش زندگی می کردند و از طریق باغداری روزگار می گذراندند و وضع اقتصادی خوبی داشتند. تا اینکه روزی خان بالا کوه فوت کرد و پسرش جانشین او شد. او که فردی طمع کار بود تصمیم گرفت ثروث بیشتری به دست آورد. خان جدید روزی ریش سفیدان و بزرگان روستا را در مکانی گرد آورد و به آن ها گفت: چرا باید اجازه دهیم آب چشمۀ بالا کوه به پایین کوه برسد؟! خدا این نعمت را برای روستای ما قرار داده است. چه دلیلی دارد که از آب این چشمه به پایین کوهی ها بدهیم. اگر خدا می خواست در روستای آنها هم چشمه ای قرار می داد!
خان جدید با حرف هایش مردم روستا را قانع کرد تا مسیر آب به روستای پایین کوه را ببندند. در واقع هدف او  این بود که ارزش خانه ها و زمین های پایین روستا را به دلیل کمبود آب پایین بیاورد تا بتواند آنها را با قیمت ارزان بخرد و مردم پایین کوه را وادار به کوچ کند.
پس از چند روز مردم روستای پایین کوه که حتی آبی برای خوردن نداشتند و باغ هایشان در حال خشک شدن بود، نزد خان پایین کوه آمدند و با او مشورت کردند. تصمیم بر این شد که به سراغ خان بالاکوه بروند و علت را جویا شوند.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

مصمم شوید که کارى باید صورت گیرد، سپس راه انجام آن را خواهید یافت.

thin-seperator.png

خان پایین کوه با چند نفر از باغداران در مسیر رودخانه خشک شده حرکت کردند و به روستای بالا کوه رسیدند. آنها دیدند که پسر خان مسیر رودخانه را تغییر داده است. بنابراین نزد خان جوان رفتند و اعتراض خود را اعلام کردند.
خان جدید که منتظر آمدن مردم پایین کوه بود، جوابی آماده برای گفتن داشت. گفت: بالا کوه مانند ارباب است و پایین کوه مانند رعیت! این دو کوه هیچ وقت به یکدیگر نمی رسند، اگر می خواهید آب داشته باشید باید بپذیرید که رعیت من هستید و من ارباب شما. این پیشنهاد خانِ بالا، برای آن ها بسیار سخت بود و ناامیدانه به روستای خود برگشتند.
بعد از مدتی فکری به ذهن خان پایین کوه رسید، مردم را با خبر کرد و به آن ها گفت: باید قنات درست کنیم. هرکدام از شما بیل و کلنگی بردارید و همگی چاه بکنید تا با حفر آن، آب به روستا برسد. زن و مرد روستا بعد از چندین روز تلاش توانستند تعدادی حلقه چاه حفر کنند و با کانال های زیرزمینی چاه ها را به هم وصل و قنات بزرگی ساختند.
آبی که از طریق این قنات به روستای پایین کوه رسید از قبل هم بیشتر شد به طوری که آب اضافی به پایین سرازیر شد و به روستاهای اطراف هم آب رساندند. دوباره کار مردم روستای پایین کوه رونق گرفت و همگی شاد شدند.
اما بعد گذشت چند روز آب ده بالا خشک شد و مردم برای اعتراض سراغ خان جوان رفتند. او بر خلاف میل باطنی اش همراه عده ای از باغداران به روستای پایین رفت و این اتفاق را برایشان تعریف کرد و گفت که حفر چاه توسط شما سبب خشک شدن چشمه بالا کوه شده است. برای اینکه باغات ما خشک نشود آب چند چاهی را که حفر کرده اید به سمت بالا کوه برگردانید.
خان پایین کوه خندید و گفت: مسیر آب از بالا به پایین است ما چطور قادر هستیم آب قنات را از پایین کوه به بالای کوه بفرستیم. یادت می آید که گفتی کوه به کوه نمی رسد. درست گفتی کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد. آن روز که مردم مرا ناامید کردی و به ما رعیت گفتی، باید فکر چنین روزی را می کردی.

این ضرب المثل می گوید دنیا آن قدر کوچک است که آدم ها سرانجام روزی با همدیگر روبرو می شوند. دست تقدیر و سرنوشت، دو آدم را که در حق هم بدی و خوبی کرده اند، باز هم در جایی مقابل هم قرار می دهد. به عبارتی هیچ عمل خوب و بدی در حق دیگری، در این دنیا از بین نمی رود و روزی برای خود ما تکرار خواهد شد.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


برچسب داستان: داستانهای ضرب المثل ها (زبانزدها)

داستانهای مرتبط پیشنهادی :

(انتخاب و پیشنهاد داستان های مرتبط، به صورت خودکار از طرف سامانه انجام می شود)
حکایت مرد یخ فروش نیشابور
حکایت سقراط و پالایش سه گانه برای سخن گفتن در مورد دیگران
داستان پیرمرد بازنشسته و مزاحمت بچه های مدرسه

نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨٧۵ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : جمعه ۱۴۰۴/۰۷/۰۴
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان پیرمرد و پسری که تازه بینا شده بود
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی