حکایت دباغی در بازار عطاران از بوی مشک بیهوش شد

داستان شماره ۴۴٩ : حکایت دباغی در بازار عطاران از بوی مشک بیهوش شد

مشام حق ستیزان با بوی جانبخش حقیقت انس ندارد، آنان دل در گرو افکار مبتذل می نهند
thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

آیا می دانید کوکاکولا در سال اول فقط 25 بطری نوشابه فروخت؟ به جای دلسرد شدن تلاش کنید.

thin-seperator.png

گویند روزی دباغی که کارش پیراستن پوستِ احشام از پهن و کثافت بود، گذارش به بازارِ عطر فروشان افتاد. بوی خوشِ عطرهای مختلف فضای بازار را آکنده بود و مشامِ عابران را می نواخت. امّا این دبّاغِ نگون بخت از آنجا که شامه اش به بوی بد پهن عادت کرده بود از بوی عطر کلافه شد و همانجا بر زمین افتاد و مدتی روی زمین بی حرکت و بیهوش ماند.
مردم از چپ و راست گِردِ او جمع شدند و هر یک از آنان می کوشید او را به هوش آورد. یکی گلاب به سر و صورتش می زد و دیگری عود و عنبر می سوزاند. این درمان ها هیچکدام حالش را بجا نیاورد و همچنان بیهوش بر زمین بود تا اینکه این جریان به گوشِ یکی از برادرانش رسید.
او به محضِ اطلاع پهن حیوان را به دست گرفت و دوان دوان خود را به بازارِ عطاران رسانید و با چالاکی صفوفِ فشردۀ جمعیت را از هم شکافت و بر سرِ دبّاغِ بیهوش رفت و آن پهن را به بینی او نزدیک کرد. پس از مدّتی دبّاغ تکانی خورد و بهوش آمد و از جا برخاست.
حاضران پرسیدند که این چه تدبیر و طبابت بود؟
گفت: اشتغال وی به طویله و فاضلاب بوی خوش را بر وی حرام گردانیده. اندکی بوی بد بدو رسانیدم و شد آن چه شد.
مولانا می گوید : از آنجا که مشامِ دلِ حق ستیزان با بویِ جانبخشِ حقیقت اُنس ندارد . آن روح جانفزا را برنمی تابند و از آن گریزان اند و دل در گروِ افکار بی اساس و مبتذل می نهند.

الخبیثات الخبیثین را بخوان
رو و پشت این سخن را باز دان

ناصحان او را به عنبر یا گلاب
می دوا سازند بهر فتح باب

مر خبیثان را نسازد طیبات
درخور و لایق نباشد ای ثقات

چون ز عطر وحی کر گشتند و گم
بد فغانشان که تطیرنا بکم

رنج و بیماریست ما را این مقال
نیست نیکو وعظتان ما را به فال

گر بیاغازید نصحی آشکار
ما کنیم آن دم شما را سنگسار

ما بلغو و لهو فربه گشته ایم
در نصیحت خویش را نسرشته ایم

هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
شورش معده ست ما را زین بلاغ

رنج را صدتو و افزون می کنید
عقل را دارو به افیون می کنید

اگر این داستان را پسندید، با کلیک بر روی علامت دست، آن را لایک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پندآموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨٠۵ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : جمعه ۱۴۰۲/۰۷/۰۷
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
جوانی که از روی آب گذشت ولی واعظ نتوانست
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی