مرد روستایی از مال دنیا یک الاغ، خورجین و مقداری گندم داشت. روزی گندم ها را داخل یک لنگه خورجین ریخت آن را بار الاغ کرد و خودش نیز پیاده راه افتاد. هر چند قدمی که می رفت خورجین کج می شد و مجبور بود دوباره آن را راست کند.
در همان هنگام مردی به او رسید و گفت: این چه طرز بار بردنه؟ چرا گندم ها را نصف نمی کنی و آن را در دو لنگه خورجین نمی گذاری؟ چرا خودت سوار الاغ نمی شوی؟
مرد روستایی با تعجب گفت: شما چه قدر عاقلید، نکند که انسان فرزانه ای هستید و همه چیز را می دانید؟
و بنابراین بلافاصله به گفته های او عمل کرد و سپس از او پرسید، شما چه کاره هستید؟
مرد جواب داد: شغل خاصی ندارم.
پرسید: حتماً خیلی پولدار هستید؟
پاسخ داد: خیر.
گفت: پس دانشمند هستید و از این راه درآمد داری؟
جواب داد: خیر.
بالاخره روستایی گفت: پس چه کاره هستی؟
او گفت: بیکارم!

یکی از راه های رسیدن به خوشبختی این است که نسبت به کوچکترین نعمت ها شکرگزار باشیم.

مرد روستایی با عصبانیت از الاغش پایین آمد، دوباره گندم ها را به حالت اولیه برگرداند و به راهش ادامه داد...
مرد گفت: تو از پیشنهاد من خوشت آمد، پس چرا تغییر عقیده دادی؟
روستایی گفت: تو اگر چیزی سرت می شد کاره ایی می شدی! پس حرف هایت هم به درد نمی خورد!
نکته: آن چه هستید بهتر شما را معرفی می کند تا آن چه می گویید.
گه زاهد تسبیح به دستم خوانند
گه رند و خراباتی و مستم خوانند
ای وای به روزگار مستوری من
گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند
رباعی از ابوسعید ابوالخیر
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.