در نزدیکی خیابان شمس تبریزی شهر تبریز، در محله شتربان، گورستان متروکی است که در وسط آن چارطاق قدیمی کوتاهی، توجه عابرین را از دور به خود جلب می کند. در زیر این طاق، آرامگاهی وجود دارد که زیارتگاه عشاق است. مردم شب های جمعه با نذر و نیاز به زیارت آن قبر می روند. روی سنگ قبر نوشته شده است: انا لله و انا الیه راجعون، آرامگاه حمّال علیه الرحمه. (حمّال یعنی باربر)
در قرن نهم هجری پیرمرد باربر (حمال) بیسوادی در شهر تبریز زندگی می کرده که تمام عمر خود را در بازار تبریز به حمالی و بارکشی (باربری و کولبری) گذرانده بود و از این راه رزق و روزی حلال خود را تامین می کرده است. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار، مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می کند که بچه! ورجه وروجه نکن، می افتی، به ناگاه در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک شده و ناغافل پایش سر می خورد و به پایین پرت می شود.
مادر جیغی می کشد و مردم خیره می مانند، حمال پیر با لهجه ترکی آذری فریاد می زند: ساخلیان ساخلا ، یعنی ای نگهدارنده، نگهش دار.
و ناگهان کودک در حال سقوط، نرسیده به سطح زمین، میان زمین و آسمان معلق می ماند. پیرمرد حمال نزدیک می شود، به آرامی او را می گیرد و زمین می گذارد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع می شوند و هر کس از او سوالی می پرسد: یکی می گوید تو امام زمانی، دیگری می گوید حضرت خضر نبی (پیامبر) است و البته کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده است.
خشم با دیوانگی آغاز می شود و با پشیمانی پایان می پذیرد.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش می گذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند، به آرامی و با خونسردی می گوید: خیر! من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که شصت سال است در این بازار حمالی می کنم و مرا می شناسید. من کار خارق العاده ای نکردم! یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یک بار هم من از خدا خواستم، او اجابت کرد.
جناب حمال پیر فرمود: حق کسی را نخوردم، به کسی ستم نکردم، دروغ نگفتم، دزدی نکردم و حالا بعد از یک عمر اطاعت، یک چیز از خداوند خواستم که به لطف خدا خواسته ام (معلق ماندن بچه در هوا) اجابت شد.
داستان مشابه دیگری در این باره در سایت پندآموز است که می توانید در فهرست داستانهای پیشنهادی آن را بیابید.
-----------------
به فرموده حضرت حافظ:
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سِکندری داند
نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست
کلاه داری و آیینِ سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن
که دوست خود روشِ بنده پروری داند
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.