در زمان های قدیم، پادشاهی قدرتمند زندگی می کرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت. روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آن ها گفت:
احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه می کنم مرا غمگین سازد.
وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. آن ها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و به نزد یک استاد دانشمند رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند.
جالب آنکه این مرد دانشمند و صوفی چنین انگشتری را از قبل همراه خود داشت. بنابراین او تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آن ها گفت: انگشتر را به پادشاه بدهید اما به او بگوئید که تنها در شرایطی که احساس می کند دیگر نمی تواند هیچ چیز را تحمل کند می تواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود. به هیچ وجه نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد. این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظه ای بسیار مناسب نیاز است.
وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور صوفی اطاعت کرد.
روزی از کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کردند و آنها بر ارتش او پیروز شدند. لحظات بسیاری از ناامیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد زیرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خویش است ولی هنوز زنده است.
دشمن تا نزدیکی قصر او پیش رفت و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد. دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او می توانست صدای پای اسب های دشمن را بشنود که هر لحظه نزدیک می شدند.
ناگهان متوجه شد جاده ای که در آن در حال فرار است به یک دره منتهی می شود. دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیک تر می شد. او نه می توانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن کردن داشت. پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود.
ناگهان به یاد انگشتر خویش افتاد. انگشتر را از انگشتش بیرون آورد. آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند: این نیز بگذرد...
با خواندن این شعار آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت. این نیز بگذرد و البته چنین هم شد. دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت. پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسب ها را می شنید که از او دور می شدند.
او در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خورده اش را گرد آورد. به دشمن حمله کند. کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد. حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند. همه جا صدای موسیقی رقص و پایکوبی می آمد.
پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمی گنجید ولی ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند: این نیز بگذرد ..
داستان مشابه دیگری در این باره در سایت پندآموز است که می توانید در فهرست داستانهای پیشنهادی آن را بیابید.

داستان شماره ۶۵٣ : داستان این نیز بگذرد(1) - انگشتر پادشاه
داستان پندآموز در باره اینکه همه موقعیت ها در این دنیا زودگذر و کوتاه مدت است
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما
دیروز یک خاطره بود، حسرتش را نخور. فردا یک راز است، برایش برنامه ریزی کن، اما نگران نباش. ولی امروز یک هدیه است، پس قدرش را بدان.

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است
برچسب داستان: داستانهای اجتماعی و درس های زندگی
داستانهای مرتبط پیشنهادی :
(انتخاب و پیشنهاد داستان های مرتبط، به صورت خودکار از طرف سامانه انجام می شود)داستان این نیز بگذرد(3) - حمامی
داستان ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذﺭﺩ(2) - صاحب کارخانه
سایت پندآموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی
هم اکنون
٨٠۵ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
زندگی انعکاس رفتار آدمی استجستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی
عناوین آخرین داستانها
حکایت شبلی و نانوا از عطار و داستان برج شبلی در دماوند داستان جالب: چگونه به هدف بزنیم؟ (تمرکز روی هدف) داستان نعمت واقعی و تفسیر آیه نعیم در قرآن از امام رضا(ع) داستان فرزند با سواد چوپان و شمارش گوسفندان داستان ضرب المثل ارمغان مورچه ران ملخ است یا مثل عربی هدیه چکاوک ران ملخ است جوانی که از روی آب گذشت ولی واعظ نتوانست حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب کرد و خدا خطابش را لبیک گفت داستان شیر ناصرالدین شاه، اخراج شیربان و جیره گوسفند شیر جنگ سپاه هخامنشی با مصر باستان نبرد پلوزیوم و استفاده از گربه ها داستان ضرب المثل هم چوب را خورد، هم پیاز را و هم پول داد
چند داستان تصادفی به انتخاب سامانه
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.