یکی از علمای ربانی نقل می کرد: در ایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست می داشت. همواره در یاد آن بود که گم نشود و آسیبی به آن نرسد. روزی او بیمار شد و بر اثر بیماری آن چنان حالش بد شد که حالت احتضار و جان دادن پیدا کرد.
در این میان یکی از علماء در آنجا حاضر بود و او را تلقین می داد و می گفت: بگو لا اله الا الله
او در جواب می گفت: نشکن نمی گویم!
ما تعجب کردیم که چرا به جای ذکر خدا می گوید: نشکن نمی گویم.

سن هرگز نمی تواند تو را از حادثه عشق محافظت کند، اما عشق همیشه می تواند تو را از افزایش سن محافظت کند.
همچنان این معما برای ما بدون حل ماند، تا اینکه حال آن دوست بیمارم اندکی خوب شد و من از او پرسیدم، این چه حالی بود که پیدا کردی؟ ما می گفتیم بگو لا اله الا الله، تو در جواب می گفتی: نشکن نمی گویم.
او گفت: اول آن ساعت را بیاورید تا بشکنم!
آن را آوردند و شکست.
سپس گفت: من دلبستگی خاصی به این ساعت داشتم، هنگام احتضار شما می گفتید بگو لا اله الا الله، شیطان را دیدم که همان ساعت را در یک دست خود گرفته و با دست دیگر چکشی بالای آن ساعت نگه داشته و می گوید: اگر بگوئی لا اله الا الله، این ساعت را می شکنم.
من هم به خاطر علاقه وافری که به ساعت داشتم می گفتم: ساعت را نشکن، من لا اله الا الله نمی گویم!
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.