بابی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده. حالا نامه یک کودک به خدا:
نامه شماره یک:
سلام خدای عزیز اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی. دوستدار تو - بابی.
بابی کمی فکر کرد که او پسر خوبی نیست! و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو:
سلام خدا، اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده - بابی.
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.
نامه شماره سه:
سلام خدا، اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم - بابی.
جوانی ستاره ای است که فقط یک بار در آسمان عمر طلوع می کند.
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد.
تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا.
مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو، ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار:
سلام خدا مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
داستان مشابه دیگری در این باره در سایت پندآموز است که می توانید در فهرست داستانهای پیشنهادی آن را بیابید.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.