ژنرالی به همراه ستوان جوان زیردستش، سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و مدتی بعد وارد تونلی تاریک شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات تاریک و سکوت، کسانی که در کوپه بودند دو چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی.
هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود، تعبیر خودشان را داشتند:
خانم جوان در دل گفت: لیاقت ستوان همین بود که پیرزن را ببوسد! خوشحال شدم که مادربزرگم او را کتک زد و تلافی کرد.
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم در آمد، اما افتخار می کنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت.

گاه لازم است که انسان دیدگان خود را ببندد، زیرا اغلب خود را به نابینایی زدن نیز، نوعی خوشبختی است.
ژنرال (سرهنگ) آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان، جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم؟!
ستوان تنها کسی بود که می دانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی، او فرصت را غنیمت شمرده و عقده ایی را که از ژنرال داشت تلافی کرد. او دستش را بوسید و به ژنرال سیلی زد.
زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد. ما همه می گوییم حقیقت را دوست داریم، اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در این فیلم کسی دختر یا مادر بزرگ را نمی بود، بلکه سرباز زیر دست چون از سرهنگ عقده دل داشت ،دستش را می بوسد و یک سیلی به سرهنگ می زند ،
با سپاس از نظر شما، داستان به شکلی که شما بیان کردید اصلاح شد؛ هر چند داستان می تواند به روایتهای مختلف بیان شود. در صفحه «در باره داستانها» این موضوع به صورت مبسوط توضیح داده شده است