گویند روزی روزگاری دو روباه در وسط روستا با هم دعوا می کردند و مردم هم برای تماشا دور آن دو جمع شده بودند. همه تعجب کرده و جویای علت می گشتند. جغدی دانا از بالای درخت تماشا می کرد و می خندید. یکی پرسید که چرا می خندی؟
جغد گفت: پشت این دعوا، جریانی است! این ها همگی در یک منطقه هستند و هرگز با هم دعوا نمی کنند. پس این دعوا ساختگی است و آنها شما را مشغول کرده اند تا بقیه روباه ها بتوانند به راحتی مرغ و خروس هایتان را ببرند.
به کسانی که به شما حسودی می کنند احترام بگذارید، زیرا آنها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند؛ شما بهتر از آنها هستید.
و چنین هم شد! وقتی مردم به خانه هایشان برگشتند، داد و بیداد بلند شد. یکی می گفت خروسم نیست، دیگری فریاد می زد مرغم کو؟ از هر گوشه ای صدای آی داد بلند بود.
جغد دانا بر بالای درخت، همچنان به نظاره نشسته بود و گاهی سرش را تکان می داد و به رفتار مردم افسوس می خورد، چون این کار قبلا هم تکرار شده بود!
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.