عکس یک ملخ که بر روی یک گیاه خشکیده نشسته و عکس یک چکاوک پرنده که بر شاخه درختی نشسته است

داستان شماره ٨٠٢ : داستان ضرب المثل ارمغان مورچه ران ملخ است یا مثل عربی هدیه چکاوک ران ملخ است

اینجا دو داستان آمده: هدیه مورچگان ران ملخ یا مثل عربی هدیه چکاوک که هر دو از داستانهای سلیمان پیامبر اقتباس شده

داستان اول در باره ریشه ضرب المثل فارسی است که می گویند: هدیه مورچگان ران ملخ است (یا بعضی گفته اند: ارمغان موران پای ملخ است)، داستان دوم مشابه همین ضرب المثل در زبان عربی است که هدیه چکاوک ران ملخ است. در اینجا هر دو داستان آورده شده با تاکید بر اینکه در هر دو داستان، داستان سرایی صورت گرفته! و البته در هر دو داستان نیز هدیه ران ملخ به حضرت سلیمان پیامبر(ع) صورت می گیرد.

داستان اول:
روزی حضرت سلیمان پیامیر(ع) با لشکریان و همراهان خود در طی گذر زمینی، در مسیر خود به وادی مورچگان در وادی نمل (در شام یا سوریه­ فعلی) رسید که کثرت عدد مورچگان پهنه زمین را سیاه کرده بود. در این هنگام رئیس مورچگان (با نام عرجا) به آواز بلند گفت: ای مورچگان! به خانه­ های خود داخل شوید تا پایمال سم ستوران سلیمان و لشکریانش نشوید زیرا آن­ها نمی ­دانند و توجهی به شما ندارند.
سلیمان از گفتار رئیس مورچه ها خندید و از علت صدور چنان فرمان توضیح خواست.
رئیس مورچگان: اگر تو پادشاه روی زمین هستی من در هفت طبقه ­زیرزمین سلطنت می کنم که هر طبقه چهل هزار فرمانده و هر فرمانده چهل میلیون مورچه در اختیار دارد که همه تحت فرمان من هستند. اگر امر و مشیت الهی تعلق گیرد آن چنان قدرت و زورمندی دارم که قوی­ترین دشمنان را با یک حمله از پای درمی­ آورم.
سلیمان گفت: پس چرا فرمان دادی که مورچگان به خانه ­های خود بگریزند؟
رئیس مورچگان بدون تامل جواب داد: از آن جهت چنین فرمانی صادر کردم که این زمین زر و سیم دارد و آدمی در به دست آوردن سنگ­های قیمتی حریص است. از طرف دیگر چون دستور حمله و تعرض ندارم ترسیدم که برای به دست آوردن زر و سیم آمده باشی و لشکریان تو مورچگان را بر زیرپای سم ستوران له کنند.
سلیمان گفت : پس چرا تو نگریختی و تا آخرین لحظه برجای ماندی؟
او جواب داد : من رییس مورچگانم و شرط سروری و مهتری آن نیست که زیردستان را در بلا افکنند و خود بگریزند.
آنگاه بین سلیمان و رییس مورچگان در پیرامون دنیای فانی و قدرت لایزال خداوندی، گفتگوی بسیاری رفت به قسمی که سلیمان را در مقابل منطق قوی و اظهارات مستدل او قدرتی نماند و اشک از دیدگانش سرازیر گردید.
سلیمان از رئیس موران خواست که پندی آموزنده دهد شاید به کار آید.
گفت: از عطایایی که خدای تعالی تو را بخشیده است، یکی را بازگوی.
سلیمان جواب داد: چه عطیه­ ایی از این بالاتر که خدای مهربان باد را مرکب من ساخته است تا هر جای قصد کنم به وسیله­ ی باد و به سرعت باد بروم.
رئیس مورچگان گفت: ای سلیمان! دانی که این چه معنی دارد؟ یعنی، هرچه تو را از این دنیا دادم همچو باد است، درآید و نپاید و برود. اکنون که چنین است به مال و مقام دنیوی غره مشو و به همنوع خود خدمت کن. هر کس را که حق تعالی سروری و مهتری دهد بر او فرض و لازم است که نسبت به کهتران و زیردستان مشفق و مهربان باشد. من هر روز در میان قوم خود گردش می­ کنم تا اگر مورچه­ ای را رنج و محنت و شکستگی رسیده باشد از او تیمار و پرستاری کنم. این نکته را هم بگویم که حق تعالی سلطنت روی زمین را نیز به من تکلیف فرمود ولی نپذیرفتم زیرا میل داشتم که همیشه مورچه ای ضعیف باشم تا شکوه و جلال سلطنت، مرا از خود باز ندارد.
جملات اخیر رئیس مورچگان آن چنان نافذ و کوبنده بود که سلیمان را از ادامه­ گفتگو بازداشت و تصمیم به بازگشت گرفت.
عرجا گفت: سزاوار نیست گرسنه بازگردی و من تو را مهمان نکنم!
سلیمان گفت: تو مرا به چه چیز مهمان می­ کنی؟
عرجا گفت: به ران ملخ!
پس برفت و یک پای ملخ بیاورد و پیش سلیمان بنهاد. سلیمان لبخندی زد و گفت: لشکریان من زیاد هستند و این ران ملخ کفایت نکند.
رییس مورچگان گفت: به اندک بودن آن نگاه نکن. برکت خداوند را حد و اندازه نیست. بخور تا بدانی.
سلیمان و آن همه سپاهیانش از ران ملخ بریدند و خوردند تا همه سیر شدند ولی عجب آنکه از آن ران چیزی کم نگشت. به علاوه حق تعالی گیاهی پدید آورد که تمام ستوران و چهارپایان سلیمان نیز از آن یک خوشه گیاه بخوردند و سیر شدند.
سلیمان چون این بدید سر به سجده برآورد و به خود آمد که در مقابل عظمت الهی بنده ضعیف و بیچاره ­ایی بیش نیست.
وقتی که به خانه بازگشت مدت چهل روز از مهراب خارج نشد و تمام اوقات را به عبادت و نیایش و پرستش خدای یگانه پرداخت و ران ملخ که در بادی ِامر به نظر سلیمان تحفه­ ناچیزی جلوه کرده بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمد.
ران ملخى نزد سلیمان بردن
عیب است و لیکن هنر است از مورى

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

عشق، پلکانی جلوی پای ما می گذارد ؛ تا شهامت بالا رفتن را پیدا کنیم.

thin-seperator.png

داستان دوم:
چکاوک نر با جفت خود جمع شده بود که وقت تخم گذارى رسید، به جفت خود گفت: در کجا مى خواهى تخم بگذارى؟
چکاوک ماده گفت: نمى دانم! باید از جاده عبور مردم دور باشد.
چکاوک نر گفت: اما نظر من آن است که همان نزدیک جاده تخم گذارى، زیرا اگر دور از جاده باشد، از پایمال شدن آن ها به وسیله رهگذران ایمن نخواهى بود، اما در کنار جاده که باشد رهگذران خیال مى کنند براى برچیدن دانه بدان جا آمده اى.
چکاوک ماده پذیرفت و در کنار جاده تخم گذارى کرد.
همین که نزدیک شکافتن تخم ها و بیرون آمدن جوجه ها شده بود، روزى دید که سلیمان بن داود با لشکریانش از راه رسیدند و پرندگان نیز بالاى سر آن ها سایه افکنده اند.
چکاوک ماده فریاد زد: سلیمان با لشکریانش از راه مى رسند و مى ترسم مرا با این تخم ها زیر پاى خود پایمال کنند.
چکاوک نر گفت: سلیمان مرد مهربانى است، اکنون بگو آیا براى جوجه هاى خود چیزى ذخیره کرده اى؟
گفت: آرى ملخى را ذخیره کرده ام براى وقتى که آن ها از تخم بیرون آمدند. آیا تو هم چیزى براى آنها ذخیره کرده اى؟
گفت: آرى من نیز خرمایى براى آن ها اندوخته ام.
چکاوک ماده گفت: پس تو خرما را بردار و من نیز ملخ را برمى گیرم و براى سلیمان پیامبر مى بریم، زیرا او مردى است که هدیه را دوست داد.
چکاوک نر خرما را به منقار گرفت و در سمت راست جاده ایستاد و چکاوک ماده ملخ را به چنگال خود گرفت و سمت چپ جاده ایستاد.
سلیمان پیش آن ها رسید و متوجه آن ها گردید. دستور توقف داد و دست دراز کرده هدیه ایشان را پذیرفت و از حالشان پرسید و چون وضع خود را بدان حضرت گفتند، سلیمان دستور داد لشکریانش از کنارى عبور کنند که آن ها را پایمال نکنند و سپس دستى بر سر آن دو کشید و دعاى خیر درباره آنان کرد. از برکت دستى که سلیمان بر سرشان کشید، کاکلى که اکنون دادند در سرشان پدیدار شد.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴۴ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۳
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستانی از دوران کمونیسم در شوروی و نبودن جوهر قرمز
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی