مراسم تدفین نمی توانم!

داستان شماره ٩١ : مراسم تدفین نمی توانم!

داستان پندآموز از باور و ایمان به توانایی خود

کلاس چهارم دونا هم مثل هر کلاس چهارم دیگری به نظر می رسید که در گذشته دیده بودم. بچه ها روی شش نیمکت پنج نفره می نشستند و میز معلم هم رو به روی آنها بود. از بسیاری از جنبه ها این کلاس هم شبیه همه کلاس های ابتدایی بود، با این همه روزی که من برای اولین بار وارد کلاس شدم احساس کردم در جو آن، هیجانی لطیف نهفته است.
دونا معلم مدرسه ابتدایی شهر کوچکی در میشیگان، دو سال تا بازنشستگی فرصت داشت. در ضمن به عنوان عضو داوطلب در برنامه بهبود و پیشرفت آموزش استان که من آن را سازماندهی کرده بودم، شرکت داشت. من هم به عنوان بازرس در کلاس ها شرکت می کردم و سعی داشتم در امر آموزش تسهیلاتی را فراهم آورم. آن روز به کلاس دونا رفتم و روی نیمکت ته کلاس نشستم. شاگردان سخت مشغول پرکردن اوراقی بودند. به شاگرد ده ساله کنار دستم نگاه کردم و دیدم ورقه اش را با جملاتی که همه با نمی توانم شروع شده اند، پر کرده است:
من نمی توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم.
من نمی توانم عدد های بیشتر از سه رقم را تقسیم کنم.
من نمی توانم کاری کنم که دبی مرا دوست داشته باشد.
نصف ورقه را پر کرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجیبی به این کار ادامه می داد. از جا بلند شدم و روی کاغذ های همه شاگردان نگاهی انداختم. همه کاغذ ها پر از نمی توانم ها بود. کنجکاویم سخت تحریک شده بود. تصمیم گرفتم نگاهی به ورقه معلم بیندازم. دیدم که او سخت مشغول نوشتن نمی توانم است:
من نمی توانم مادر جان را وادار کنم به جلسه معلم ها بیاید.
من نمی توانم دخترم را وادار کنم ماشین را بنزین بزند.
من نمی توانم آلن را وادار کنم به جای مشت از حرف استفاده کند.
سر در نمی آوردم که این شاگرد ها و معلمشان چرا به جای استفاده از جملات مثبت به جملات منفی روی آورده اند. سعی کردم آرام بنشینم و ببینم عاقبت کار به کجا می کشد. شاگردان ده دقیقه دیگر هم نوشتند. خیلی ها یک صفحه را پر کرده بودند و می خواستند سراغ صفحه جدیدی بروند. معلم گفت:
- همان یک صفحه کافی است. صفحه دیگر را شروع نکنید.
بعد از بچه ها خواست که کاغذ هایشان را تا کنند و یکی یکی نزد او بروند. روی میز معلم یک جعبه خالی کفش بود. بچه ها کاغذ هایشان را داخل جعبه انداختند. وقتی همه کاغذ ها جمع شدند، دونا در جعبه را بست، آن را زیر بغلش زد و همراه با شاگردانش از کلاس بیرون رفتند. من پشت سرآنها راه افتادم. وسط راه، دونا رفت و با یک بیل برگشت. بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند. بالاخره به انتهای زمین بازی که رسیدند، ایستادند. بعد زمین را کندند. آنها می خواستند نمی توانم های خود را دفن کنند!
کندن زمین ده دقیقه ی طول کشید چون همه بچه های کلاس چهارم دوست داشتند در این کار شرکت کنند. وقتی که سه چهارمتری زمین را کندند، جعبه نمی توانم ها را ته گودال گذاشتند و به سرعت روی آن خاک ریختند. سی و یک شاگرد ده یازده ساله دور قبر ایستاده بودند. هر کدام از آنها حداقل یک ورقه پر از نمی توانم در آن قبر دفن کرده بود. معلمشان هم همین طور!

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

به دنبال روزی حلال رفتن، جهاد در راه خدا است.

thin-seperator.png

در این موقع دونا گفت: دختر ها! پسر ها! دست های همدیگر را بگیرید و سرتان را خم کنید.
شاگرد ها بلافاصله حلقه تشکیل دادند و اطاعت کردند، بعد هم با سرهای خم منتظر ماندند و دونا سخنرانی کرد:
- دوستان! ما امروز جمع شده ایم تا یاد و خاطره نمی توانم را گرامی بداریم. او در این دنیای خاکی با ما زندگی می کرد و در زندگی همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا که می رفتیم نام او را می شنیدیم، در مدرسه، در انجمن شهر، در ادارات و حتی در کاخ سفید! اینک ما نمی توانم را در جایگاه ابدی اش به خاک سپرده ایم. البته یاد او در وجود خواهر و برادر هایش یعنی می توانم، خواهم توانست و همین حالا شروع خواهم کرد باقی خواهد ماند. آنها به اندازه این خویشاوند مشهورشان شناخته شده نیستند، ولی هنوز هم قدرتمند و قوی هستند. شاید روزی با کمک شما شاگرد ها، آنها سرشناس تر از آنچه هستند، بشوند. خداوند نمی توانم را قرین رحمت خود کند و به همه آنهایی که حضور دارند قدرت عنایت فرماید که بی حضور او به سوی آینده بهتر حرکت کنند. آمین!
هنگامی که به این سخنرانی گوش می کردم فهمیدم که این شاگردان هرگز چنین روزی را فراموش نخواهند کرد. این حرکت شکوهمند سمبولیک چیزی بود که برای همه عمر به یاد آنها می ماند و در ضمیر ناخود آگاه آنها حک می شد. آنها نمی توانم های خود را نوشته و طی مراسمی تدفین کرده بودند. این تلاش شکوهمند، بخشی از خدمات آن معلم ستوده بود.
ولی هنوز کار معلم تمام نشده بود. در پایان مراسم، معلم شاگردانش را به کلاس برگرداند. آنها با شیرینی، ذرت و آب میوه، مجلس ترحیم نمی توانم را برگزار کردند.
دونا روی اعلامیه ترحیم نوشت:
نمی توانم، تاریخ فوت 1980/03/28
کاغذ را بالای تخته سیاه آویزان کرد تا در تمام طول سال به یاد بچه ها بماند.
هر وقت شاگردی می گفت: نمی توانم، دونا به اعلامیه اشاره می کرد و شاگرد به یاد می آورد که نمی توانم مرده است و او را به خاک سپرده اند. با اینکه سالها قبل من معلم دونا و او شاگرد من بود، ولی آن روز مهمترین درس زندگیم را از او گرفتم. حالا سالها از آن روز گذشته است و من هر وقت می خواهم به خود بگویم که نمی توانم به یاد اعلامیه فوت نمی توانم و مراسم تدفین او می افتم.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴۴ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : دوشنبه ۱۴۰۳/۰۸/۲۱
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
دعای باران و چتر دختر خردسال
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی