وقتی حضرت یوسف رو آوردن تو بازار برده فروشان مصر، همه جمع شدن، حتی بزرگای مصر هم اومدن. تو جمعیت یه پیرزن بود که دو تا کلاف نخ تو دستش بود، یه نفر که کنارش ایستاده بود، ازش پرسید اینا چیه؟
پیرزن گفت: کلاف نخ!
پرسید: واسه چی آوردی؟
گفت: آوردم تا باهش یوسف رو بخرم!
طرف خندید گفت: آخه با دو تا کلاف نخ که نمیشه فردی مثل یوسف رو خرید، اونم جایی که بزرگای مصر اومدن تا اونو بخرن.
پیرزن اشک تو چشاش جمع شد و گفت: می دونم با دو تا کلاف نمیشه یوسف رو خرید، اما میشه اسم من رو هم جز خریداراش نوشت!
گفت یوسف را چو می بفروختند
مصریان از شوق او می سوختند
چون خریداران بسی برخاستند
پنج ره هم سنگ مشکش خواستند
زان زنی پیری به خون آغشته بود
ریسمانی چند در هم رشته بود
در میان جمع آمد در خروش
گفت ای دلال کنعانی فروش
ز آرزوی این پسر سر گشته ام
ده کلاوه ریسمانش رشته ام
این زمن بستان و با من بیع کن
دست در دست منش نه بی سخن
خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم
نیست درخورد تو این در یتیم
هست صد گنجش بها در انجمن
مه تو و مه ریسمانت ای پیرزن
پیرزن گفتا که دانستم یقین
کین پسر را کس بنفروشد بدین
لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
گوید این زن از خریداران اوست
هر دلی کو همت عالی نیافت
ملکت بی منتها حالی نیافت
آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشی در پادشاهی او فکند
خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صدچندان بدید
چون بپا کی همتش در کار شد
زین همه ملک نجس بیزارشد
چشم همت چون شود خورشید بین
کی شود با ذره هرگز هم نشین
منطق الطیر عطار
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.