عکس نقاشی رنگی مینیاتوری از سلطان محمود غزنوی که بر روی تخت سلطنت نشسته و درباریان و اطرافیان او. در تصویر اطرافیان روی زمین نشسته اند و نیز یک شاعر روی تخت، کتاب در دست، در حال خواندن شعر است

داستان شماره ٧١٠ : دزدان و سلطان محمود غزنوی: نوبت توست بجنبان ریش را

حکایت جالب مثنوی که مولوی با تمثیلی زیبا حضور خداوند در همه لحظات زندگی را بیان می کند

حکایتی از مثنوی معنوی مولوی: شبی که سلطان محمود در میان دزدان بود:

شبی سلطان محمود غزنوی تنها و با لباس مبدل در شهر می گشت که به گروهی از دزدان برخورد کرد. دزدان وقتی او را دیدند از او پرسیدند کیستی؟
سلطان محمود گفت: من هم مثل شما هستم و برای دزدی گشت می زنم.
یکی از دزدان برای امتحان شاه گفت: رفقا بهتر است هر یک از ما هنر خاص خود را عرضه داریم، تا ببینیم هر کی از ما چه هنری دارد و چه کاری بلد است.
یکی گفت: هنر من در گوش است که زبان سگ ها را می فهمم!
دیگری گفت: هنر من در چشم است و هر کسی را در شب تاریک ببینم او را در روز نیز خواهم شناخت گرچه سر و وضع خود را تغییر داده باشد.
سومی گفت: هنر من در بازوی من است و قدرت بازوی من در نقب زدن نظیر ندارد.
چهارمی گفت: هنر من در بینی و بویایی است. من بوی گنج را می فهمم و اگر خاکی را ببویم می فهمم که در آن گنج و معدنی هست یا نیست:

هم چو مجنون بو کنم من خاک را
خاک لیلی را بیابم بی خطا

بو کنم دانم ز هر پیراهنی
گر بود یوسف و گر آهرمنی

پنجمی گفت: خاصیت و هنر من در پنجه و دستم است و من کمندانداز ماهری هستم و دژهای سر به فلک کشیده را با کمند تسخیر می کنم.
آنگاه نوبت به سلطان محمود رسید. از او پرسیدند: تو بگو ببینیم که چه هنری داری؟
سلطان محمود گفت: هنر من در ریشم است. هرگاه کسی را به تیغ جلاد بسپارند، من می توانم او را رها و آزاد سازم، کافی است که ریشم را اندکی بجنبانم، در این صورت آن فرد نجات می یابد.

مجرمان را چون به جلادان دهند
چون بجنبد ریش من زیشان رهند

چون بجنبانم به رحمت ریش را
طی کنند آن قتل و آن تشویش رادزدان وقتی این سخن را شنیدند گفتند: تو سالار، قطب و پیشوای مایی و خیلی به درد ما می خوری، چون که در ایام سختی و گرفتاری می توانی رهاننده ما باشی و ما را از بند برهانی، پس تو هم با ما باش.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

زنان در بالای کوه متولد می شوند، مردان در دره های اطرافش. مرد براساس میزان صعودش قضاوت می شود، زن براساس میزان سقوطش. مرد باید به دست بیاورد، زن نباید از دست بدهد. مردانگی ساخته می شود، زنانگی حفظ می شود

thin-seperator.png

حالا که دزدان هر یک هنر و خاصیت خویش بیان کرده بودند، نقشه کشیدند تا به خزانه پادشاه (سلطان محمود غزنوی) دستبرد بزنند.
در حرکت به سمت دربار سلطان، سگی پارس کرد. آن که مقصود سگان را در می یافت گفت: رفقا این سگ می گوید که پادشاه همراه شماست.
اما دزدان از بس در فکر یافتن سیم و زَر بودند وقعی ننهادند و گفتند: الان سلطان محمود غزنوی در کاخ خود در خواب ناز است و همراه ما چه می کند؟

تا به خزانه سلطان رسیدند، کمندانداز پیش آمد و کمند انداخت و همه دزدان را از دیوار بلند خزانه شاه عبور داد.
آنکه بوی خاک را می شناخت زمین را بویید و محل سیم و زر و خزانه را ردیابی کرد.
نقب زن نیز دست به کار شد و نقبی به خزانه شاه زد و همگان را به آنجا رساند.
خلاصه دزدان هر چه سیم و زَر و جواهرات و جامه های فاخر بود از خزانه برداشتند و بردند و در خانه های امن خود پنهان شدند. شاه که نهانگاه آنان را شناسایی کرده بود از آنان جدا شد.
سلطان محمود غزنوی فردا صبح حکایت دزدان را به ماموران و سرهنگان خود در دیوان، بازگفت و سربازان و سرهنگان رفتند و دزدان را دستگیر کردند و دست بسته به کاخ شاه آوردند و مقابل تخت شاه به صف کردند.
در این لحظه آن که گفته بود من هر کسی را شب ببینم، روز او را در هر لباس و قیافه ای باز می شناسم، در دَم شاه را شناخت و گفت: این همان رفیق شبگرد قرین ما در شب دزدی است که همراه ما بود و همه سرمان (رازمان) را می شنید:

گفت و هو معکم این شاه بود
فعل ما می دید و سرمان می شنود

گفت: شاها! ما همه هر کدام هر هنر و خاصیتی داشتیم انجام دادیم، حالا نوبت توست، و وقت آن است که ریش رحمت و عفوت را بجنبانی و ما را از کیفر برهانی. ما گرفتاریم، جان به قربانت بجنبان ریش را:

رو به شه آورد چون تشنه به ابر
آنک بود اندر شب قدر آن بدر

چون لسان و جان او بود آن او
آن او با او بود گستاخ گو

گفت ما گشتیم چون جان بند طین
آفتاب جان توی در یوم دین

وقت آن شد ای شه مکتوم سیر
کز کرم ریشی بجنبانی به خیر

هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود

آن هنرها گردن ما را ببست
زان مناصب سرنگوساریم و پست

*****
حکایت فوق دو مطلب اساسی را تفسیر کرده است. یکی بینش حق بینانه عارفان، و دیگری مسئله معیت و همراهی حضرت حق که بر گرفته از آیۀ وَ هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم است. مولانا در این حکایت به نحو ماهرانه ای نشان داده است که شناخت و شهود بی واسطه، بالاترین و مطمئن ترین مرتبه شناخت است.
در اینجا آن که هر کسی را در تاریکی شب می دید در روز نیز باز می شناسد، در واقع تمثیل عارفان اهل شهود است. یا آن جا که همین دزد تیزبین شاه را به عفو مجرمان می خواند. مسئله شفاعت صالحان مطرح می گردد.
اما در مسئله معیّت شاه کنایه از حضرت حق است که در همه جا حتی در تاریکنای درون انسان ها همراه آنان است و بر احوال و سِگال ایشان واقف است. چنانکه سلطان محمود بر غارت دزدان ناظر بود و همه شگردهای و رازهای آنان را می دانست.
داستان مشابه دیگری در این باره در سایت پندآموز است که می توانید در فهرست داستانهای پیشنهادی آن را بیابید.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴١ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۲۹
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان مشاور و چوپان
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی