عکس نقاشی کارتونی پسربچه ایی که عاشق شده و قلب شکسته قرمز رنگی در دست دارد

داستان شماره ٨۵٠ : داستان: وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود از روزبه معین

داستان پسر بچه ایی که عاشق دختری شده بود که برای آموزش پیانو به همسایگی آنها می آمد

می خوام یه اعتراف کنم! من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم:
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره.
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می رفتم پایین و در رو واسش باز می کردم.
اونم می گفت: ممنون عزیزم.
لعنتی! چقدر تو دل برو می گفت عزیزم!
پیرزنه همسایه، چند ماهی بود که داشت آهنگ دریاچه قو چایکوفسکی را بهش یاد می داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می گرفت.
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ دریاچه قو را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن ها و صدای زنگ نیست.
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری، همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای را بالا ببری.

thin-seperator.png

یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می تونستم نت ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می کشید، فکر کنم روح چایکوفسکی بود.
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن دریاچه قو !
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می زدن، پیر زنه فقط جیغ می کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می لرزید!
تنها کسی که لذت می برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت ها دست کاری شده.
همه چی داشت خوب پیش می رفت، هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد، فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم.
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته.
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو!
این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می لرزید؛ دریاچه قو رو به مضحکی هرچه تمام با نت های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می کردن.
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت، اما اسم آهنگ دریاچه قو نبود!
اسمش شده بود: "وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود"!
فکر می کنم هنوزم یه پسر بچه ام!
نویسنده: روزبه معین

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨٩١ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : دوشنبه ۱۴۰۴/۰۸/۲۶
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
حکایت دخترک زشت و پیرمرد نابینا
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی