عکس یک زن جوان نابینا در حال سوار شدن به اتوبوس. در تصویر دختر عصای سفید مخصوص نابینایان در دست دارد و کوله پشتی بر پشت خود دارد

داستان شماره ٣۵٢ : مراقب مخفی، همسر نابینا و عشق

داستان زنی که نابینا شده بود و شوهر نظامی اش مخفیانه و بدون اطلاع او، وی را همراهی و مواظبت می کرد

مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند. او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت، از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد. سپس روی صندلی نشست، کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد.
یک سال از نابینا شدن سوزان 34 ساله،می گذشت. او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه، بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی، خشم، ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود. زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اماحال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد. او با قلبی آکنده از خشم، عاجزانه با خود می گفت: چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟ اما هر چه فریاد می زد، گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت، حقیقت تلخ عوض نمی شد بینایی او بر گشت پذیر نبود.
سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت، اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود. به پایان رساندن روزها، تمرینی پر از خستگی و کسالت بود. تنها عاملی که او را وابسته می کرد، شوهرش مارک بود. مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت. هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد، مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد. بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند.
او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد. تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود، اما او می دانست که این نبرد، حساس ترین نبردی است که تا بحال تجربه کرده است.
بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد. اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟ او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت، اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت.
با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند. در ابتدا خیال سوزان راحت شد، اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت. به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست، چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت. بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود. اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت. سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود. واکنش او چه خواهد بود؟
پیش بینی مارک درست بود. سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد. او با تلخی پاسخ داد: من نابینا هستم! چگونه دریابم به کجا می روم؟ حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.
قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند. او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد ازظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند. مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد. دقیقا همان کار را هم کرد. دو هفته ی کامل، مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آنجا همراهی می کرد. او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند، به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود. او کمک کرد تا سوزان با راننده اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد. او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداند حتی در روزهایی که چندان سرحال نبود، یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد.
هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت. این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود. مارک به سوزان ایمان داشت. به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت، ایمان داشت. او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

به کارهای زشت عادت مکن، زیرا ترک آن دشوار است.

thin-seperator.png

بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند. صبح دوشنبه فرا رسید. او قبل از این که خانه را ترک کند، دست هایش را به دور گردن مارک انداخت. کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود، شوهرش و بهترین دوستش بود. چشم های سوزان به خاطر وفاداری،صبر و عشق مارک پر از اشک شد. با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند.
دوشنبه،سه شنبه،چهارشنبه،پنج شنبه،....هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد. سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود. او موفق شده بود! او به تنهایی به محل کار خود می رفت. صبح روز جمعه،سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد. هنگام پیاده شدن وقتی کرایه اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت: خدایا! چقدر به تو غبطه می خورم.
سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری. چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخورد که تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟ کنجکاو شد و از راننده پرسید: چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟
راننده پاسخ داد: فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟
سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند. بنابراین دوباره پرسد: منظورتان چیست؟
راننده پاسخ داد: در تمام طول هفته گذشته، هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستاد و پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد. بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود. سپس بوسه ایی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام نظامی اینجا را ترک می کرد.
شما واقعا زن خوشبختی هستید. اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد. اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود. سوزان خوشبخت بود. خیلی خوشبخت! چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود. هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴۴ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۳
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان سرگذشت ابراهیم ادهم پادشاه بلخ و روی آوردن او به سیر و سلوک و رفتن به حج
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی