یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را به درود گفت و به سوی عالم باقی شتافت. چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه اختیارات مملکت را به او واگذار کنند!
اتفاقا فردای آن روز؛ اولین فردی که وارد شهر شد درویشی بود که در همه عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه، مندرس و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت. ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلید خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند.
پس از مدتی که درویش به مملکت داری مشغول بود، به تدریج بعضی از امرای دولت از اطاعت و فرمانبرداری وی سر پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.
درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی به در رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.
در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت: ای رفیق شفیق! شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد، بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛ تا بدین پایه رسیدی!
درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک؛ تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به درویشی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم!

داستان شماره ۶١٠ : داستان درویشی که پادشاه شد، از غم نان به تشویش جهان
داستان پندآموز دو درویش که یکی پادشاه شد و دانست دوران درویشی چه آرامشی داشته است
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما
در باره هیچ چیز از روی ظاهر قضاوت نکن، مار هر چقدر زیباتر، نیش آن کشنده تر.

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است
برچسب داستان: داستانهای حکیمانه
داستانهای مرتبط پیشنهادی :
(انتخاب و پیشنهاد داستان های مرتبط، به صورت خودکار از طرف سامانه انجام می شود)جنگ سپاه هخامنشی با مصر باستان نبرد پلوزیوم و استفاده از گربه ها
داستان ملانصرالدین و مرد فقیر، گداپروری ممنوع
ملای مکتب خانه به نام نیم من بوق
داستان جشن آب پاشونک، آبریزان یا آبریزگان در ایران باستان
دگران کاشتند و ما خوردیم: انوشیروان، پیرمرد و کاشت درخت گردو
سایت پندآموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی
هم اکنون
٨٠۵ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
ﺟﺮﺝ ﺟﺮﺩﺍﻕ ﻣﺴﯿﺤﯽ۲۰۰ ﺑﺎﺭ ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼﻏﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖجستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی
عناوین آخرین داستانها
حکایت شبلی و نانوا از عطار و داستان برج شبلی در دماوند داستان جالب: چگونه به هدف بزنیم؟ (تمرکز روی هدف) داستان نعمت واقعی و تفسیر آیه نعیم در قرآن از امام رضا(ع) داستان فرزند با سواد چوپان و شمارش گوسفندان داستان ضرب المثل ارمغان مورچه ران ملخ است یا مثل عربی هدیه چکاوک ران ملخ است جوانی که از روی آب گذشت ولی واعظ نتوانست حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب کرد و خدا خطابش را لبیک گفت داستان شیر ناصرالدین شاه، اخراج شیربان و جیره گوسفند شیر جنگ سپاه هخامنشی با مصر باستان نبرد پلوزیوم و استفاده از گربه ها داستان ضرب المثل هم چوب را خورد، هم پیاز را و هم پول داد
چند داستان تصادفی به انتخاب سامانه
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.