عکس گنبد و گلدسته بارگاه امام رضا(ع) در مشهد در شب بارانی. در تصویر صحن ایوان طلا و سقاخانه دیده می شود.

داستان شماره ٨۵٩ : داستان گرفتن امان نامه حیدرقلی از امام رضا(ع)

داستان یک معجزه و دریافت امان نامه کتبی حیدرقلی مرد ساده و پاک سرشت نابینا از امام رضا(ع)

داستان گرفتن امان نامه حیدرقلی از امام رضا(ع) داستان مشهوری است که نقل می کنند کاروانی از سرخس اومدند مشهد، پابوس امام رضا علیه السلام. سرخس همان نقطه صفر مرزی است. یه مرد ساده، روشندل، پاک سرشت و نابینایی تو کاروان بود، اسمش حیدر قلی بود.
اومدند امام(ع) رو زیارت کردند، از مشهد خارج شدند، یه منزلیه اطراف مشهد اُطراق کردند، دارند برمی گردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند.
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا کنیم!
کاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تکون می دادند، اینها صدا می داد، بعد به هم می گفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یکی می گفت: بله حضرت مرحمت کردند.
- فلانی تو هم گرفتی؟
گفت: آره منم یه دونه گرفتم.
حیدر قلی یه مرتبه گفت: چی گرفتید؟

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

کسی که سکوت تو را نمی فهمد، احتمالا حرف های تو را نیز نخواهید فهمید

thin-seperator.png

گفتند: مگه تو نداری؟
گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره!
گفتند: امام رضا تو یکى از صحن ها برگ سبز می داد دست مردم.
گفت: چیه این برگ سبزها؟
گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو می ذاریم تو کفن مون، قیامت دیگه نمی سوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم!
تا این رو گفتند، این پیرمرد یه دفعه دلش شکست. با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم بین کور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، کور بودم از قلم افتادم، به من اعتنا نشده!
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد.
گفت: به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم!
گفتند: آقا ما شوخی کردیم، ما هم نداریم، هر چه کردند، دیدند آروم نمی گیرد، خیال می کرد که اونها الکی میگن که این برنگرده. جلوش رو نتونستند بگیرند.
هنوز یه ساعت نشده بود، دیدند حیدر قلی داره بر می گرده، یه برگه سبزم دستشه، نگاه کردند دیدند نوشته:
«اَمانٌ مِّنَ النار،من ابن رسول الله على بن موسى الرضا»
گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی و برگشتی؟!
گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد، گفت: نمیخواد زحمت بکشی، من برات برگه امان نامه رو آوردم، بگیر برو.

السلام علیک یا علی بن موسى الرّضا المرتضى علیه السلام

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨٩١ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : دوشنبه ۱۴۰۴/۰۸/۲۶
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان درویشی که پادشاه شد، از غم نان به تشویش جهان
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی