عکس رودخانه نیل و نجات یاران حضرت موسی پیامبر و غرق شدن فرعونیان

داستان شماره ٧٨۵ : نجات دلقک دربار فرعون از عذاب‏ و غرق شدن

داستان دلقک دربار فرعون و دلیل نجات یافتن او از غرق شدن در رودخانه نیل

در دربار فرعون مصر، دلقکی هنرمند بود که فرعونیان، وزراء، وکلا و درباریان فرعون را می خنداند و باعث نشاط و تفریح فرعون می شد. روزى او آمد تا وارد دربار شود، مردى را با لباس و کفش معمولى، با چوب دستى دید که چهره اش به چوپانان مى ماند. تعجب کرد که چنین کسى، با وضعى که هیچ چیزش با دربار تناسب ندارد، اینجا براى چه کار آمده است؟
از مأمورین دربار سؤال کرد: او کیست؟
گفتند: موسى بن عمران (علیه السلام) است.
گفت: عجب، او با این وضعیت مى خواهد اعلىحضرت فرعون و اطرافیان او را به دین خودش در آورد؟
گفتند: بله.
این مرد دلقک و هنرپیشه، کمی حضرت موسى (علیه السلام) را ارزیابى کرد و به خانه خود برگشت. لباسى شبیه حضرت موسى (علیه السلام) را پوشید و چوب دستى شبیه چوب دستی او برداشت و خود را شبیه آن حضرت کرد و به دربار آمد.
گفت: به اعلیحضرت فرعون خبر بدهید که هنرپیشه دربار مى خواهد اداى این چوپان بیابانگردى؛ که مى گوید من پیغمبر هستم و از طرف خدا آمده ام؛ را در بیاورد!
گفتند: بیا.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

در خاطرات دوستت کنجکاوی نکن، ممکن است خاطراتش تلخ تر از تصور تو باشد.

thin-seperator.png

آن مرد ادایى درآورد که آن روز فرعون و درباریان از روزهاى دیگر بیشتر خندیدند.
فرعون به او گفت: گاهى تو به لباس موسى در بیا و ما را از خستگى در بیاور.
از این داستان مدتى گذشت. به فرموده خدا در قرآن مجید، زمان غرق شدن فرعون و فرعونیان و نجات حضرت موسى علیه السلام و اهل ایمان رسید. خداوند به حضرت موسى (علیه السلام) فرمود: اى موسى! شبانه، اهل ایمان (مومنان) را بردار و به آب بزن. این ها مى فهمند که شما دارید مى روید. من آنها را حرکت مى دهم که به دنبال شما بیایند و وارد آب شوند.
و چنین شد که وقتی آخرین نفر از قوم حضرت موسى (علیه السلام) از رود نیل بیرون آمد، آخرین نفر از افراد فرعون به داخل رود نیل وارد شده و بعد آب به هم ریخت و همه فرعون و یارانش را خفه کرد.
آنها همه نابود شدند و حضرت موسى (علیه السلام) و اهل ایمان نجات پیدا کردند.
نکته تعجب برانگیز این بود که از جمله نجات یافتگان، آن هنرپیشه و دلقک دربار بود!
یاران پیامبر به حضرت موسى (علیه السلام) گفتند: او چرا غرق نشد؟! او که حقوق بگیر دربار بود و تو را مسخره مى کرد و آنان را می خنداند!
حضرت موسى (علیه السلام) از خدا پرسید، خطاب آمد که ای موسی! چون او در آن لباس ها و حرکاتش، خود را به بنده محبوب من شبیه می کرد، من او را به خاطر همین شباهت (شبیه کردن) نجات دادم.
منبع: پایگاه عرفان

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

  جودی   جمعه 1402/09/17

  مگه میشه؟؟؟ چرا سند معتبر برای داستان نمی‌ذارید ، فکر کن یه نفر بقیه را مسخره می‌کرده اونم پیامبر خدا را بعد نجات پیدا می‌کنه از نظر خداوند کلا مسخره کردن دیگران مطروده ... افلا تعقلون

  سایت پندآموز   جمعه 1402/09/17

  با سپاس از نظر شما، در صفحه «در باره داستانها» پاسخ این انتقاد به صورت مبسوط داده شده است

  زهرا   یکشنبه 1402/09/26

  ماجرای نجات دلقک از عذاب به هیچ وجه صحیح وقابل استناد نیست فقط در یک کتاب( انوار النعمانیه) اومده که مولف محترم موثق نیستند همش مطالب بدون استناد واسرائیالیات نقل میکنن شما ببینید در کدامیک از تفاسیر بزرگان از این ماجرا نام برده شده؟؟

  etyu   یکشنبه 1402/12/27

  سلام منبع این داستان در یکی از کتابهای ملا احمد نراقی است که ایشان هم فقط نوشته‌اند که منقول است و سندی ارائه نشده است. اما به نظر بنده بسیار حرف مزخرفیه این داستان؛ که فرد مسخره گر غرق نشه اتفاقا مسخره گر خبیث تر از دشمن عادی است ویل لکل همزه لمزه در ماجرای کربلا امام حسین علیه السلام نفرین فوری برای حرمله نکرد اما برای مسخره‌کننده نفرین کرد و در همان دم در آتش افتاد و سوخت. یاعلی

  یه بنده خدا   جمعه 1403/01/03

  این دوستانی که به این قصه اعتراض دارند منبع داستان زیر نوشته که سایت استاد شیخ حسین انصاریان، عالم و واعظ معروف تهران است. حرف این دوستان درست است به قول شهید بهشتی ، بهشت را به بها بدهند و به بهانه ندهند! ولی باید به این نکته هم توجه کنید که برای اون بها باید بهانه جور شود. شاید این بابا توبه کرده؟ ما که خبر نداریم شاید همین بهانه باعث شده که کم کم توجه ایشون به حضرت موسی(ع) جلب بشه و ایمان بیاره بنابراین بهتر است این داستان را به این عنوان بپذیریم که خداوند مهربان و بخشایگر است. یک داستانی در همین بحث از سایت استاد شیخ حسین انصاریان نقل می کنم که اون هم در باره دو جوانی است که در روضه امام حسین(ع) میخندیدن و مسخره می کردند. من خلاصه می نویسم اصل مطلب اونجا هست: یک روضه ای هست تهران، پنجاه سال بیشتر است. من از شانزده هفده سالگی ام، آن روضه را می رفتم. برقرار کننده آن جلسه حدود هفده هجده سال است از دنیا رفته، ولی تنها پسرش دارد ادامه می دهد مثل روزگار پدر. پدر از اولیاء خدا بود، بسیار انسان والایی بود. هنوز گریه کن مثل او ندیدم، چون می لرزید و گریه می کرد و گاهی وسط گریه اش اگر کسی تازه وارد شده بود، از جیغی که می کشید وحشت می کرد. یعنی بی اختیار چنان در گریه عربده می کشید و ناله می کرد که دیگر احتیاجی به روضه خواندن نبود. خودش تعریف می کرد، می گفت زمان قبل از انقلاب، روز ششم هفتم محرم، دو تا از جوانها که نمی شناختم آن ها را، ژیگول و امروزی که این جور شکل ها اصلا هیچوقت روضه من نمی آمدند، آمدند روضه. گفت فکر می کنم به حرف واعظ، به شکل مردم، یا به تُن صدای من و شکل گریه من، نمی دانم، می گفت یقین ندارم که علتش چه بود، دیدم که می خندند. بچه هم نبودند، شاید نزدیک بیست سالشان بود. گفت من از کوره در رفتم، روضه که تمام شد آمدم خیلی با محبت به آن ها گفتم لطفا فردا توی این روضه نیایید. کسل هم شدند، گفتند نمی آییم و رفتند. شب ، قبل از این من بیدار شوم برای نماز شب، دیدم خدمت وجود مبارک حضرت سید الشهدا رسیدم خیلی هم به من محبت کردند، قمر بنی هاشم هم رو به رویشان بود. امام به قمر بنی هاشم فرمودند روضه میرزا را هم بنویس، خودش را بنویس، آخوندش را بنویس، خواننده مصیبتش را بنویس، مستمعش را بنویس، همه را بنویس. این ها آمدنشان، رفتنشان، گریه کردنشان همه قبول است. حالا من دارم روضه خودم را هم می بینم. که امام به قمر بنی هاشم اشاره می کند این جمعیت را بنویس، همه را نوشتند. فرمودند برادر کامل است؟ عرض کردند بله. فرمود ببینم دفتر را . ابی عبد الله یک نگاه کرد و فرمود این دو جوان را چی؟ گفت آقا این ها می خندیدند، مسخره می کردند. فرمودند در جلسه من که آمده بودند، آن ها را هم بنویس. گفت من از هیبت مسئله بیدار شدم. اینقدر گریه کردم و دعا کردم این دو جوان دوباره بیایند، چون من آدرسشان را که نداشتم. واقعا از ابی عبد الله خواستم این دو جوان را که من طرد کردم، رد کردم، این ها را برگرداند. فردا هنوز روضه شروع نشده دیدم با پیراهن مشکی دارند می آِیند، و دارند هم گریه می کنند. آمدند . گفتند میرزا ما را ببخش. گفتم من چرا ببخشم؟ دیشب اسمتان را دیدم که نوشتند...

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴۴ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۳
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان: قدر همین شاه را باید دانست
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی