یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی، خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمی گشت در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت: مامان بزرگ، تو مراسم امروز، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد؟
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت: دخترک عزیزم، اصلا یک کلمه اش رو هم نمی تونم به یاد بیارم!
نوه پوزخندی زد و بهش گفت: تو که چیزی یادت نمیاد، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا؟
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست. خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت: عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری؟
نوه با تعجب پرسید: تو این سبد؟ غیر ممکنه. با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه!
انسان همچون رودخانه است؛ هر چه عمیق تر باشد، آرام تر و متواضع تر است.
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد: لطفا این کار رو انجام بده عزیزم. دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر می کرد سبد را برداشت و رفت، اما چند لحظه بعد، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت: من می دونستم که امکان پذیر نیست، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده!
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت: آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست، اما به نظر میرسه سبده تمیزتر شده، یه نیگاه بنداز!
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.