اطلاعات لطفا

داستان شماره ٧٠ : اطلاعات لطفا

داستان پندآموز بسیار جذاب و خواندنی از کمک تلفنی کارمند مرکز تلفن به یک پسر بچه

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات .
- انگشتم درد گرفته ....
حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد!
پرسید: مامانت خانه نیست؟
گفتم: هیچکس خانه نیست.
پرسید: خونریزی داری؟
جواب دادم: نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم: می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر هم به اطلاعات لطفآ زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم: تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس می گرفتم. سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم. روزی که قناری ام مُرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم. پرسیدم:
چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان این است که به یک مشت پَر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟ فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت:
عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

گذشت زمان آدمی را پیر نمی سازد، بلکه ترک آرمان ها و کمال مطلوبهاست که ما را فرتوت و افتاده می کند.

thin-seperator.png

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم!
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
**********
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه؛ جایی نزدیک به شهر سابق من؛ توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش، پاسخ داد: اطلاعات
ناخودآگاه گفتم: می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرام اش را شنیدم که می گفت: فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت: تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم. به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت: لطفآ این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
**********
سه ماه بعد، من دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم: می خواهم با ماری صحبت کنم. پرسید:
دوستش هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش. صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد
به مردم عشق هدیه دهید، حتی به یک پسر بچه، حتی اگر از طریق تلفن باشد.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴١ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۲۸
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
عشق قشنگ مارمولک
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی