پادشاهی می خواست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت:
در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید .
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت. وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت:
کار را بس کنید. آزمون پایان یافته. من وزیرم را انتخاب کردم .
زندگی همچون نت های موسیقی بالا و پایین دارد، گاهی آرام و دلنواز، گاهی سخت و خشن، گاهی شاد و گاهی هم پر از غم، از زندگی باید لذت برد.
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟ او که کاری نمی کرد، فقط در گوشه ای نشسته بود. چگونه ممکن است او مسئله را حل کرده باشد؟
مرد به جای پادشاه پاسخ داد: مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد؟ و اگر وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی در حل مسئله ایی بکنی که آن مسئله وجود ندارد تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد .
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.