پس از مرگ نادرشاه افشار، میان حکام محلی بر سر جانشینی او اختلاف افتاد و منازعه در گرفت تا اینکه یکی از فرماندهان سپاه نادرشاه به نام کریم خان زند تمام بخش های مرکزی، شمالی، غربی و جنوبی ایران را تحت سلطه خود در آورد و سلسله زندیه را پایه گذاری کرد. هر چند او تقریباً بر تمام خاک ایران مسلط شد، اما هرگز تاج گذاری نکرد و خود را پادشاه ندانست. او خودش را وکیل الرعایا معرف می کرد که هدفش خدمت به مردم و کارگزاری آنهاست.
کریم خان زند سه دهه فرمانروایی کرد و در ۸۰ سالگی درگذشت. در باره او داستانهای فراوانی در تاریخ آمده است. یکی از این داستانها به این شرح است:
کریم خان زند هر روز صبح از طلوع آفتاب تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارگ شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد. یک روز مردی حقه باز و چاپلوس به ارگ شاهی آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت و طوری گریه می کرد که هق هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.
کریم خان دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند تا پس از آن پس به حضور برسد. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند. کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد.
آن مرد گفت: من از مادر کور و نابینا متولد شده ام و سال ها با وضع اسف باری زندگی کرده و از نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان و خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی و ضعف، بیهوش شده، به خواب عمیقی فرو رفتم!
در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم، خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود!
مردک حقه باز که با ادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود که کریم خان را خام کرده و همانند سیاق پادشاهان پیشین، منتظر دریافت صله، هدیه و مرحمتی بود؛ تا اینکه به ناگاه مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال دژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید، کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشند!
درباریان و بزرگان قوم زندیه و کسانی که نزد شاه حضور داشتند برای او تقاضای گذشت و عفو کردند و گفتند که او به امید کرم و بخشش شما آمده و کریم خان را از این کار منصرف کردند و از وکیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتاً آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند!
هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند، کریم خان خطاب به او گفت: مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد. من که به مقام و مسند شاهی رسیدم، عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟!
اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند، چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!
مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد.

داستان شماره ٧٩۶ : داستان کریم خان زند و مرد چاپلوس و حقه باز
داستانی تاریخی و جالب از کریم خان زند وکیل الرعایا و رفتار او با مرد چاپلوس و متملق گو
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما
جریان زندگی چیزی جز مبارزه میان عاطفه و عقل نیست.

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است
برچسب داستان: داستانهای تاریخی
داستانهای مرتبط پیشنهادی :
(انتخاب و پیشنهاد داستان های مرتبط، به صورت خودکار از طرف سامانه انجام می شود)داستان قلیان کریم خان زند و اینکه کریم واقعی کیست؟
خواب مرد مال باخته و بیدار بودن کریم خان زند
سایت پندآموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی
هم اکنون
٨٠۵ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان نزاع چهار دوست و انگور به زبانهای مختلفجستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی
عناوین آخرین داستانها
حکایت شبلی و نانوا از عطار و داستان برج شبلی در دماوند داستان جالب: چگونه به هدف بزنیم؟ (تمرکز روی هدف) داستان نعمت واقعی و تفسیر آیه نعیم در قرآن از امام رضا(ع) داستان فرزند با سواد چوپان و شمارش گوسفندان داستان ضرب المثل ارمغان مورچه ران ملخ است یا مثل عربی هدیه چکاوک ران ملخ است جوانی که از روی آب گذشت ولی واعظ نتوانست حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب کرد و خدا خطابش را لبیک گفت داستان شیر ناصرالدین شاه، اخراج شیربان و جیره گوسفند شیر جنگ سپاه هخامنشی با مصر باستان نبرد پلوزیوم و استفاده از گربه ها داستان ضرب المثل هم چوب را خورد، هم پیاز را و هم پول داد
چند داستان تصادفی به انتخاب سامانه
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.